دو ساعت گذشته بود. گروه های امدادی آمده بودند و غواص ها به دل آب زده بودند و هنوز هیچ خبری نبود!ِر نو ماشین ها و پراژکتری که مبین از بالای ماشین روشن کرده بود قسمتی از ساحل و دریا را روشن کرده بود، اما برای پیدا کردن دریا ِی من کم بود و ناچیز. روی زانوهایم سقوط کرده بودم و نای ایستادن نداشتم. تا کسی از آب بیرون میآمد دلم مثل موج های دریا زیر و رو میشد. گوش تیز میکردم تا ببینم به هم چه میگویند و خدا را به تمام مقدساتش قسم میداد تا هرگز رد و نشانی از دریا ِی من در دل این دریا ِی شبزده پیدا نکنند. مردی که سرپرست امدادگرها بود از حلقه شان جدا شد و سمتم آمد.
چهره اش درهم و قدم هایش پروزن بود وقتی نزدیکم شد و گفت:-باید تا روشن شدن هوا صبر کنیم. چانه ام میلرزید و صدایم تخته چوبی بود که از شدت فشار تکه تکه شده بود:-دیر… میشه.مرد گفت: –کسی ندیده همسرتون توی آب رفته باشه… ممکنه… با دستم به کنار ماشین اشاره کردم:-صندلاش… یکی از دور صدایش کرد و تا برگشت پرسید:-چیزی پیدا کردید نگاهم دنبالش دوید و به دست مردی رسید که داشت سمتمان میآمد. نزدیکتر که شد متوجه ی لباس توی دستش شدم. آشنا بود؟ شنیدم که به سرپرستشان گفت: –بچه ها اینو چندمتر پایینتر پیدا کردن.
لباس را گرفت و تا بازش کرد نفسم بند رفت. سخت تکان خوردم و دستم را برای گرفتنش دراز کردم. تا لباس را گرفتم، پرسید: –آشناست؟ نفسم در نمی آمد. یک چیزی وسط قلب و سینه ام گره شده بود.زور زدم و گفتم: –تنش بود.لباس را میان دست هایم چنگ کردم و سرم پایین افتاد. انگار کسی داشت با کولیگر توی فکر و خیالم فریاد میزد:”تموم شد… همه چیز تموم شد” صورتم را میان لباس دریا پنهان کردم و شانه هایم لرزیدند.-پاشو خاوین. صدای مبین ویرانترم کرد سرم را بالا گرفتم و نالیدم: –لباس دریاست. بازویم را گرفت:-هنوز که چیزی معلوم نیست… پاشو. چشم هایم پر بودند: –دریا بچه ی بندره… شنا بلده مگه نه؟