در حالیکه کتاب را از جایی که من بوک مارک گذاشته بودم می خواند گفت. پس عمه ات کار داره؟ جوابش را ندادم و گوشی ام را چک کردم روز قبل که از ارتفاعات پایین آمده بودیم و با هم به شهر رفته بودیم نت گوشی به کار افتاده بود و آخرین پستی که چند روز قبل شیر کرده بودم اپلود شده بود. نفس عمیقی کشیدم و کامنت ها را نگاه کردم هنوز چند کامنت اول که معمولا محبوب ترین و بهترین کامنت ها بود و اکثر از طرف دوستان بود بودم که ماهان کتاب را بست و به گوشی نگاه کرد. او و خیام جز معدود ادم هایی بودند که در هیچ شبکه اجتماعی، اکانت نداشتند. و این از نظر خیلی ها عجیب بود.
مخصوصا که ماهان خیلی جوان تر از این بود که از این چیزها دوری کند. اما او هرگز اکانتی در هیچ شبکه اجتماعی ایجاد نکرده بود. و همیشه تنها راه ارتباط با نزدیکانش، پیامک و یا در نهایت واتس آب بود برای او چیزهای دیگری در صدر اهمیت بودند. درس و فعالیت های اجتماعی و مدنی موزیک و دوستانش ماهان ترجیح میداد که وقتش را در دنیای واقعی باشد تا مجازی سرش را خم کرد و از کنار سر من به گوشی نگاه کرد. سریع کامنت ها را بستم و حالا فقط عکس روی صفحه گوشی بود. تو یه عکاس خارق العاده ایی همیشه از این، تعریفش ذوق مرگ می شدم. بعد لبخندی زد و گفت: یه عکس بگیر.
از اینستاگرام بیرون آمدم و دوربین را روی حالت سلفی گذاشتم و یک عکس دو نفره از خودمان گرفتم. روی تخت کنار هم لم داده بودیم و سرهایمان کنار هم قرار گرفته بود و لب هایمان خندان بود. میخوای بذاریش تو پیجت؟ سرم را به نشانه نفی تکان دادم . سعی می کردم عکس هایی که کاملا بی حجاب هستم را نگذارم. حتی شده یک کلاه باندانا و یا هر چیزی حوصله دردسر نداشتم با خسرو حرفت شده؟ دوباره بی حوصله شد و کتاب را برداشت و بدون آنکه چیزی بگوید دوباره از وسط شروع به خواندن کرد. عمه برای غذا صدایمان کرد می دانستم که احتمالا با خسرو حرفش شده است.