لبخندم عمیق تر شد. – عالیه! کاش میشد غیرمستقیم این روی تو رو به آقابزرگ نشون بدم و بگم نوهات که میگفتن توانایی نداره، بیا و ببین چه آتیش زیر خاکستری بوده. تک خندهای کرد و آرام از روی بدنم کنار رفت، اما همچنان دلم نمیخواست فاصله بگیرد. – باید میگفتی که آب نمیدید، وگرنه شناگر ماهریه. نگاهش کردم و با صدایی نرم جواب دادم: –نه! درست گفتم، تو آب دیدی، نهال که آب باشه رو دیدی ولی شنا کردی! حداقل اگه عشقی نداشتی میتونی غرایزت رو با اون برطرف کنی ولی این کار رو نکردی و در حقش مردونگی رو تموم کردی پوزخندی زد و گفت: – مردونگی! چیزی که میگفتن ندارم.
با شوق در آغوشش خزیدم و از ته دل گفتم – تو همه جوره مردونگی داری عزیزم و این به من ثابت شدست. سرش را به سمتم چرخاند و بوسه ای ملایم روی پیشانیام گذاشت. – خیلی برام باارزشی، رها. خیلی. چشمانم را بستم و لب زدم – تو بیشتر، امیرصدرا! * فردای آن روز امیرصدرا به سرکار رفت و زودتر برگشت تا مرا به مطب دکتر ببرد. از این همه دقت و توجه اش متعجب و خوشحال بودم. هیچ یک از مردان اطرافم چنین برخوردی با زن باردارشان نداشتند. با ورود به مطب، دکتر لبخند ملایمی زد و قبل از گرفتن برگه آزمایش پرسید -بارداری درسته؟ -بله
لبخندش را قوت بیشتری بخشید -از چشما و لبخند خودت و همسرت معلومه! خب بفرمایید بشینید برگه آزمایش را بررسی کرد -جواب آزمایش مثبته و از روی عدد بتا میشه گفت تقریبا ۵هفته هستی و تازه اول راهی! نفسی گرفت و ادامه داد -سه ماه اول بارداری برخلاف باور بعضیا، مهم ترین دوران بارداری تلقی میشه و نیازمند مراقب و دقت بیشتری هست. امیرصدرا مودب گلویی صاف کرد -همسرم نسبت به بوی غذا حساس شده و اشتهاش خیلی کمه، لطفا هر نوع داروی مکمل و ویتامینی که فکر میکنید، لازم هست براشون تجویز کنین دکتر سری تکان داد با لحن شوخی گفت -الان من با یه همسر و بابای نگران روبرو هستم؟