«چه کسی از قلبم خبر دارد جز خدا؟»
صبح که بیدار میشویم زلیحا سفره انداخته و صبحانه آماده کرده برایمان. زن و شوهر در حیاط مشغول کار هستند.
موقع خوردن چایی که برایش ریختهام میگوید
_اورهان گفت رفتی تیراندازی
_اوهوم
_نکنه میخوای درخواست بادیگاردی به فربد بدی؟
لبخند محوی میزنم و میگویم
_اگه اینجوری بشه رفت تو تشکیلاتش، چرا که نه
زیرچشمی نگاهم میکند و میگوید
_شوخی جالبی بود
سفره را جمع کرده میگویم
_از تیراندازی خوشم میاد، شاید برگشتم ثبت نام کنم
_میتونی بری تیم ملی
این چند روزی که در وان ماندهایم قشنگترین تعطیلات نوروزی عمرم بوده. عماد جلوی چشمم است و حتی وقتی گاهی برای دیدن کسانی، چند ساعتی رفته است دلم برایش تنگ شده. گاهی وقتی با اورهان مشغول انجام کاری است نگاهش میکنم و اشک در چشمهایم جمع میشود. این چند روز آخر دائم بغض دارم و تنها چیزی که طوفان درونم را قدری آرام میکند، قرصهای آرامبخش است.
عماد از استعدادم در تیراندازی به وجد آمده و از او خواستهام اجازه بدهد با اسلحهی خودش شلیک کنم. لم اسلحه را که خیلی روان و حساس است یادم میدهد و میگوید
_فرق این دو تا اسلحه مثل فرمان نیسان وانت و بنزه. فرمان نیسانو باید بیفتی روش صد و هشتاد درجه بچرخونی تا بپیچه، فرمان بنزو با انگشت اشاره کنی ماشین دور خودش چرخ زده. اسلحه هم همینه، خیلی مواظب فشار انگشتت روی بدنهش باش و عیار لمسش رو به دست بیار
دو بار خطا میزنم ولی سومی به هدف خورد. هفتمین تیرم درست نقطهی وسط سطل میخورد و عماد بلند شده محکم کف میزند. اورهان داد میزند
_Emad bey bir daha doldur
(عماد خان دوباره پرش کن)
عماد میخندد و دوباره خشاب را برایم پر میکند و با نیرویی که انگار از تمام سلولهایم میجوشد و برانگیختهام میکند، پشت سر هم همه را درست وسط سطلها میزنم. اورهان هورایی کشیده و یک خشاب کامل تیر هوایی خالی میکند و عماد با تحسین و غرور نگاهم میکند. چه کسی از قلبم خبر دارد جز خدا؟! کلت کمری عماد را در دستم نگاه میکنم و خدا را صدا میزنم.
********