رو تخت دراز کشیده بودم و به غر غرای مامان گوش میدادم مثل هربار قبلی که جایی دعوت میشدیم و من نمیرفتم اینبارم قصد رفتن نداشتم! در نتیجه مامان عاصی شده از دستم غر میزد. بعد از چند دقیقه تقه ای به در خورد و مامان اخم آلود وارد اتاق شد. چپ چپ نگاهم کرد و غر زد _ما رفتیم ؛ نیام ببینم اشپزخونه ترکیده هااا ،اشپزیت گل نکنه لطفا؛ از بیرون یه چی سفارش بده کوفت کن! خندم رو به سختی قورت دادم و به زور لب زدم _باشه! یه وری نگاهم کرد و از اتاق بیرون رفت. پتو نازکم رو دورم پیچیدم و تو فکر رفتم ادم میانگرایی بودم اما اغلب تنهایی رو ترجیح میدادم و با کسی زیاد حرف نمیزدم!
چشمام رو بستم و خودم رو به خواب سپردم… با صدای زنگ گوشی اخمی میون ابروهام نشست و با بی میلی چشمام رو باز کردم ،خواب الود گوشی رو از زیر بالشت بیرون کشیدم و به شماره ناشناس چشم دوختم! آیکون سبز رو لمس کردم و دم گوشم گذاشتم خواب آلود باصدای گرفته ای پچ زدم _بله؟! لحن عصبیش تو گوشم پیچید _مگه قرار نبود دیروز جواب پیشنهادمو بدی؟! پلکام روهم فشردم و بی توجه به حرفش گفتم _خوابم میاد مزاحمم نشو! تماس رو قطع کردم و به پیام های پشت سرهم که میفرستاد توجه نکردم.
انقد گیج خواب بودم که اصلا فکر اینکه شمارمو از کجا اورده به ذهنم خطور نکرد! دوباره پلک هام سنگین شده بود و به خواب عمیق رفته بودم نمیدونستم ساعت چنده و چقدر خوابیده بودم اما با حس نفس های داغی که رو صورتم پخش میشد چشم باز کردم! اتاق تاریک بود اما با نوری که از بیرون میتابید نیمی از چهرش مشخص بود… با دیدنش هینی از ترس کشیدم و خودمو رو به بالا کشیدم ، کمرم رو به تکیه گاه تخت فشردم و با ترس به نگاه خونسردش چشم دوختم! لبخند یه وری زد ،دستاش رو دو طرفم رو تخت گذاشت و به سمتم خم شد.