میهن بوک
دانلود رمان | میهن بوک منبع رمان های رایگان جدید و عاشقانه
میهن بوک
رمان بگذار اندکی برایت بمیرم پارت 82

 

 

 

 

رستا دستی روی لبش کشید و با یادآوری خشونت امیر با درد چشم بست…

-مرتیکه انگار از سر قحطی برگشته…هرچی داشتم و نداشتم از جا کند…!!!

 

اما راضی بود…

به اینکه امیر برایش این گونه بال بال میزد راضی بود.

 

از آشپزخانه بیرون زد و امیر را در کنار سایه دید…

جلو رفت و امیر را نادیده گرفت.

-سایه کیفم رو بده میخوام برم…!

 

 

سایه سر بالا کرد و موشکافانه نگاه صورت رستا کرد.

-لبت چی شده…؟!

 

رستا به سرعت دست روی لبش گذاشت و نگاهش به امیر افتاد.

-هیچی… کیفم و بده…!

 

سایه از رو نرفت و دستش را پس زد.

-کبود شده… به نظرم امشب نرو پیش ستاره…!

 

رستا چشم درشت کرد.

-یعنی اینقدر بد شده…؟!

 

سایه نیشخند زد.

-قشنگ از جا کنده…!

 

 

دخترک نگاه تندی به امیر کرد…

-چیکار کردی امیر، لمسشم می کنم دردم میاد…؟!

 

امیر خندید…

-هیچی عزیزم من فقط زنم و بوسیدم…!

 

 

چشمان رستا درشت شد.

این بی پروایی ان هم جلوی سایه از امیر بعید بود…

 

سایه نگاهی به رستا و سپس امیر انداخت.

-بهتره ببریش تا مشتری نیومده…!

 

 

امیر کیفش را از روی میز چنگ زد.

دست رستا را گرفت و رو به سایه گفت: ممنونم، جبران می کنم…!

 

 

سایه اشاره ای به رستا کرد.

-مراقبش باشی، جبران شده اس…!!!

 

امیر سری تکان داد و دست رستا را فشرد که دل دخترک ضعف رفت.

 

#پست۳۳۸

 

 

 

-امیر ولم کن…. چرا همچین می کنی…؟!

 

امیر یل کمی ابرو در هم کشید.

راضی از موقعیت پیش آمده و اینکه رستا در کنارش بود، خیره توی چشمانش گفت: چرا اینقدر لجبازی…؟!

 

رستا تخس جواب داد: من یا تو…؟!

 

-سوالم و با سوال جواب نده…!

 

-خودت گیر دادی به من و ولم نمی کنی اونوقت به من میگی لجباز…؟! خدایی خیلی روت زیاده…!

 

 

مرد چشم در حدقه چرخاند.

دوست داشت همین جا ببوسدش ولی نمی خواست باز بهانه دست دخترک بدهد…

وقت برای بوسیدن و خفت کردنش زیاد بود…

حتی می توانست کار را به جاهای باریکتری ببرد…!

 

-حرفام یادت بمونه…!

 

رستا دستش را چلیپای سینه اش کرد.

-من قصد ازدواج ندارم… الکی هم دلت رو صابون نزن من جواب مثبت بده نیستم…!

 

 

امیر با خونسردی نگاهش کرد و حرف نزد.

می گذاشت تا به وقتش اگر خواست لجبازی کند، اونوقت وارد عمل می شد و دخترک آچمز می کرد…!!

 

 

-از وقت خوابت گذشته…! من نیازی به جواب تو ندارم رستا… تو الانشم زنمی منتهی اون موقع اسمت میاد تو شناسنامم… فعلا مجبورم صبوری کنم…!

 

 

رستا اخم کرد.

-کور خوندی اگه…

 

امیر به میان حرفش آمد.

-شب تو هم بخیر خانوم خانوما…!!!

 

چشمکی زد و سپس با نیشخندی عقب عقب رفت که دهان رستا باز ماند…!

 

#پست۳۳۹

 

 

 

 

-مامان من هیج جوابی به امیر ندادم… اصلا چرا باید بیاد…؟!

 

 

ستاره بیچاره وار نگاه سایه کرد.

-تو یه چیزی بگو…؟!

 

 

سایه در کمال آرامش چایش را سر کشید.

-این دختره عقلش کمه… نمی دونه تو این اوضاع بی شوهری باید همینم دو دستی بچسبه…!

 

 

رستا جلو آمد و دست به کمر جواب سایه را داد.

-حاضرم ترشیده بشم اما زن امیر نشم…!

 

سایه صاف نشست.

-خری دیگه…!

 

-وا چرا…؟!

 

سایه چشمکی زد.

-چون همین حالا هم شوهرته ولی داری لگد به بختت میزنی…!

 

 

-آقا اصلا دوست دارم عین خر جفتک بزنم به بختم، نمی خوامش…!

 

ستاره دست به سرش گرفته بود و تمنای گریه داشت.

کاش رضا بود.

-رستای در به در شده من از دستت جیکار کنم…؟! نمی تونم برم به حاج یوسف بگم که دخترم قبول نمی کنه…!

 

 

سایه کنار خواهرش نشست و بوسه ای روی گونه اش گذاشت ولی حینی که جدا می شد، چشمک ریزی زد که دهان زن باز ماند.

 

-ستاره جون اشکال نداره برو به حاج یوسف بگو دخترم گوه زیادی خورده قبول نمی کنه شما برو دختر خواهرت و براش نشون کن…!

 

رستا داغ کرد.

-امیر بیخود کرده با تو….!!!

  • اشتراک گذاری
اگر نویسنده این کتاب هستید و درخواست حذف آن را دارید
  • میهن بوک
  • برچسب ها:
موضوعات
ورود کاربران

درباره سایت
میهن بوک
دانلود رمان: میهن بوک پایگاه معرفی و دانلود بهترین رمان های الکترونیکی PDF , EPUB و صوتی کمیاب رایگان فارسی و خارجی جدید و قدیمی بدون سانسور
آمار سایت
  • 4726 نوشته
  • 494 محصول
  • 367 کامنت
  • 1151 کاربر
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " میهن بوک " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.