این سرابی که عزای مرگ پدرش را گرفته بود همان دختربچه بود و سراب باید ساکتش میکرد تا بیش از این دست و پایش را سست نکرده.
دخترک را به اعماق وجودش فرستاد و کاری که برای انجامش آمده بود را شروع کرد.
سرش را به سینه ی راغب چسباند.
راغبی که گویی تحت تاثیر احساسات سراب منقلب شده بود.
او هم یک جاهایی سراب را جای دخترش دیده بود اما عطش سیری ناپذیر انتقامش به دوست داشتن سراب چربید.
احساسات واقعی و از ته قلب سراب او را به روزهای خوبشان برگردانده بود.
به قول سراب، کاش همه چیز یک جور دیگر بود و حیف که دیگر نمیشد به گذشته برگشت.
سراب که او را بی حواس و پریشان دید، به سرعت لگدی به پای راغب زده و با انداختن سنگینی اش روی او، نقش بر زمینش کرد.
راغب غافلگیر شده و قبل از اینکه به خودش بجنبند، دستان سراب دور گلویش حلقه شده و با تمام زورش فشرد.
اشک هایش روی صورت راغب میریختند و با بیچارگی و زیر لب ناله میکرد:
_ ببخشید… ببخشید بابا… ببخشید باباجونم… ببخشید…