آخرین ویرایش رمان شاه دزد دلربا اثر فاطمه غلامی فایل PDF رایگان (ویرایش جدید) – سازگار با گوشی و تبلت + دانلود با لینک مستقیم
دلربا، دختری که زندگیاش را در پرورشگاه گذرانده، حالا با رسیدن به هجدهسالگی به دنبال کار است. اما به خاطر نداشتن تجربه یا مدرک، موفق به پیدا کردن شغل نمیشود. تا اینکه یک روز، در خیابان با دوست قدیمیاش که تبدیل به دزدی حرفهای شده، ملاقات میکند و این دیدار سرآغاز ماجراهای تازهای در زندگیاش میشود.
در اتاقو باز کردم و رفتم داخل دلربا روی تخت خوابیده بود. حالا برو گندے كه زديو جمعش کن برو… كتمو بیرون آوردم و نمیخوای بیدار شی؟ دلربا دراز كشيدم و گفتم دلربا خانم نای بانو تكون نخوردم وقتی دستش به زیر پتو پیشروی کرد لرز کردم. از لرزش بدنم خندید و من و سمت خودش کشوند. از پشت بغلم کردو گفت بلند شو بریم صبحونه بخوریم، ضعف ميكني. با بغض گفتم: من بیام یا ثمین؟ دستش دورم شل شدو گفت:چی؟.. من : ثمينتو ببر دیشب با اون خوابیدی اون باید الان ضعف كرده باشه…
آروم من و سمت خودش برگردوند
ایمان چی داری میگی؟… رومو ازش گرفتم و گفتم همین که شنیدی چی میگی… صورتمو راست صورت خودش کرد و گفت درست توضیح بده ببینم روے تخت نشستم و پتو رو سمت خودم کشیدم و گفتم تا وقتی من و ثمين ميبینی دیگه سمت من نیا…. کلافه روی تخت نشست و گفت ببخشید اصلا نفهمیدم چی با بغض پوزخند زدم و :گفتم یعنی : چی نفهمیدی چیشد؟
شد؟ نکنه میخوای بگی اصلا یادم نیست . دستتو گرفتم و پرتت کردم روی همین تختو زنت کردم…؟ خواستم از تخت بیام پایین که دلم به شدت درد و آخی گفتم هول شده سمتم اومد و گفت: بخواب بلند نشو اصلا غلط کردم خوبه؟…
سرمو بالا آوردم و بهش نگاه کردم ایمان من میرم برات صبحونه میارم اتاق. سریع بلند شد من که چیزیم نبود. دردش مثل عادت ماهیان بود که هر ماه میکشیدم ولی دلم میخواست ناز کنم. همین که از اتاق زد بیرون بلند شدم چشمم به خون خشک شده روی رونم افتاد. سریع رفتم دستشویی و خودمو تمیز کردم لباسامو پوشیدم و دراز کشیدم روی تخت کمکم درد زیر دلم بیشتر میشد و این طبیعی بود. در باز شد ایمان با یه میز بزرگ پر از غذا وارد اتاق شد. ایمان بهتری؟ من خوبم. ایمان بشین صبحونه بخوریم نشستم..
شروع کردیم به خوردن در آخرم به مسكن بهم داد… نمیگم دیشب خودم چرا میخواستم ولی وقتی چند بار اسم ثمینو آورد پشیمون شدم. اون هنوز ثمينو فراموش نکرده بود بانه فراموش که نمیشد ولی میشد عاشق من بشه.. با عشق به من اونم کم کم از زندگیمون میرفتولی اینا همش خیال بود شاید من نباید میذاشتم این اتفاق بیوفته…ایمان رفته بود بیرون چند ساعت گذشته بود و هنوز نیومده بود. منم چون حوصلم سر رفته تلویزیونو روشن کردم و مشغول دیدن شدم.. كم كم داشت خوابم میبرد که در اتاق باز شد.