آخرین ویرایش رمان سخت مثل سنگ اثر معصومه نوروزی فایل PDF رایگان (ویرایش جدید) – سازگار با گوشی و تبلت + دانلود با لینک مستقیم
درمورد دختری به اسم حور که دارای یک قُل دیگه به اسم رویاست که شر و شیطونتر از حوریه میباشد. نامزد حوری که یکماه مانده به ازدواجشان، او را ترک کرده. خانوادهاش میخواهند تا او به عقد پسرعمهاش سعید دربیاید تا آبروی از دست رفتهی آنها را برگرداند؛ ولی حوری با این ازدواج شدیداً مخالف است. چون باز هم عاشقانه نامزدش را دوست دارد و…
آیهان میون حرفش پرید؛ و با خنده گفت: – با اون صدای جیغت. آیناز رو به فران گفت: – مامان! فران خندید؛ و روبه آیهان گفت: – نمیدونی این رو صداش حساسه؟ کم اذیتش کن. روبه آیناز که با اخم آیهان رو نگاه میکرد، باشه ای با لبخند گفتم که گل از گل آیناز شکفت؛ ولی به جایش آروین با قیافه ناراضیش زل زده بود بهم. ولی به خودم نگرفتم و مشغول خوردن شدم؛ و در انتها یک لیوان آب پرتقال هم سر کشیدم.
آیناز هم که از خوردن دست کشیده بود، رو به من گفت: – پاشو بریم تاپ بازی! و بعد خودش بلند شد؛ و منهم بلند شدم تا باهاش برم. آروین با حرصی اشکار، روبه آیناز گفت: – آیناز… حوری بارداره ها؛ میفهمی!؟ و آیناز رو به من گفت: – اصلا تنها میرم. و به حالت قهر سرش رو به سمت دیگه چرخوند؛ و خواست بره که رو به اروین گفتم: – خوب مواظبم… تو نگران نباش! و بعد چند قدمی دویدم که صدای شلیک خنده آیهان به گوشم رسید.
– حوری شدی عین پنگوئن ها. و دوباره خندید. از پشت آیناز رو صدا کردم؛ و گفتم: – آیناز صبر کن! آیناز ایستاد و رو به من گفت: – این شوهرت خیلی رو مخه؛ انگاری من نمیفهمم تو بارداری! دستش رو توی دستم گرفتم؛ و گفتم: – خب دیگه، آروین هم اونجوریه؛ تو که بهتر از من میشناسیش. سرش رو تکون داد؛ و گفت: – انگاری مامانش موقع ویارش زیادی فلفل میخورده که زبون این، زیادی تلخ شده! با شنیدن این حرف، دلم یهو گرفت؛ آروین با اینکه برادرش بود؛ ولی آیناز طوری نسبتشون رو ادا میکرد که ثابت کنه فقط پدرشون یکیه؛ ولی حالت چهرم رو تغییر ندادم و لبخند محزونی زدم و به همراه آیناز به سمت تاب رفتم.
با رسیدن به تاب، آلبوم عکس هایی که جلدشون کمی کهنه میزد، نظرم رو جلب کرد؛ و روبه رویا گفتم: – اون ها چین؟ آیناز که انگاری با دیدن آلبوم عکس ها ناراحتیش پر کشید و رفت، با ذوق گفت: – آلبوم عکس های قدیمی! نمیدونی با چه کارگاه بازی تونستم این هارو از گاوصندوق بابام کش برم؛ اون هم همش به خاطر تو! چشم هام گرد شد؛ و گفتم: – بهخاطر من!؟ همانطور که به سمت تاب میرفت، گفت: – آره دیگه! خواستم بچگی های شوهرت رو ببینی و بفهمه چه شری بوده؛ ولی بابام دوست نداره من اینها رو ببینم، من هم یواشکی هر دفعه نگاه میکنم.