آخرین ویرایش رمان ایست قلبی اثر مقصوده بخشنده فایل PDF رایگان (ویرایش جدید) – سازگار با گوشی و تبلت + دانلود با لینک مستقیم
امیر در شب ازدواج خود با آرام، ناپدید میشود. در پی ناپدید شدنش، اتفاقاتی روی میدهد که آرام اسراری دربارهی امیر متوجه میشود و این فهمیدن باعث شعلهور شدن دوباره عشق قدیمی آرام میشود …
مقدمه ای بر رمان ایست قلبی
شیدا: آرام خانم یکمم اجازه بده بی بی گل رو منم ببینم. آرام لبخندی زد. آرام: چشم بفرمایید؛ ولی بیشتر از نیم ساعت نشه ها! می دونی که صاحب داره. شیدا: اوه اوه! چه شوهر غیرتی هم داره. بی بی گل خنده ای کرد و سری برایشان تکان داد… پویا با خستگی لباس هایش را عوض کرد. حوصله هیچکس را نداشت. موبایلش چند بار زنگ خورد؛ ولی جواب ندادن را ترجیح داد! گوشی را روی میز کنار دستش گذاشت. روی کاناپه لم داد.
امشب حس می کرد بیشتر از وقت های دیگر دلش گرفته است. آهنگی که بیشتر اوقات گوش می کرد را پلی کرد و چشمانش را بست. “گر با دگران سحر کنی وای بر من از کوی دگر گذر کنی وای بر من چه آشوبی شوم هر دم که دل میبری از هرکس چه جنجالی به پا کردی تو در این قلب دلواپس چه جنجالی به پا کردی تو در این قلب دلواپس انفرادی شده سلول به سلول تنم خود من در خود من در خود من زندانیست انفرادی شده سلول به سلول تنم خود من در خود من در خود من زندانیست انفرادی همه شب من به خیابون میزنم خسته از حال و هوایی که به این ویرانیست.”
صدای پیام تلگرامش باعث شد چشمانش را باز کند، به صفحه گوشی اش نگاهی انداخت و اسم آرام را بالای صفحه گوشی اش دید. به سرعت پیام آرام را باز کرد. آرام: “دلم که هوای بودنت را می کند می آیم و اینجا، برای تو! می نویسم که تو بخوانی اما حیف!” چیزی درون قلبش فروریخت؛ با عجله نوشت: پویا: “حیف؟” اما جوابی از آرام نگرفت، عکس پروفایل جدیدش را باز کرد؛ آرام با موهای باز خرمائی رنگش کنار حوض آب حیاط خانه بی بی گل با چشمان غم زده ی رنگ عسلش به دوربین زل زده بود و دل پویا را بی قرارتر از قبل کرد.
پویا:” آرام؟” جمله در حال تایپ بالای صفحه ظاهر شد و پیام آرام. آرام: “بله؟” پویا: “خوبی؟” آرام: “نه!” پویا:” به خاطر من؟” آرام: “بیخیال مهم نیست.” پویا: “این یعنی مهمه.” آرام: “چی بگم وقتی قرار نیست تو حرفی بزنی؟” پویا: “حرفی نیست که نگفته باشم یا نخوام بگم، فقط خوبیت رو می خوام.” آرام: “چشمات یه حرفی داره؛ اما زبونت یه چیزی دیگه!” پویا: “می دونی که؟” آرام: “چی رو می دونم؟” پویا از نوشتن این حرف دو دل بود؛ اما پا روی دلش گذاشت و نوشت:
پویا: “مثل الهه برام میمونی و عزیزی.” پوزخندی گوشه لبش نشست، نمی دانست چرا این بار از این حرف خوشش نیامد، با چشم های تار شده از اشک نوشت: آرام: “لازم به یادآوری نیست، حد خودم رو می دونم.” پویا کلافه گوشی را روی میز انداخت، حس آدمی را داشت که فقط جسمش در این دنیا زندگی می کند؛ ولی روحش خیلی وقت است که جسمش را ترک کرده. فکرهایی که دل و قلبش را آشوب می کرد را پس زد. جوابی برای آرام نداشت. حس خوبی به حرف های جدید آرام نداشت.
آهی کشید و بی حوصله سمت اتاقش رفت، روی تختش دراز کشید، ساعت ها به عکس آرام خیره شد تا وقتی که خواب چشم هایش را گرم کرد. اما آرام تازگی ها زود با یک حرف پویا به هم می ریخت و همه حس های بد دنیا به دلش سرازیر می شد. امشب از خودش پرسید که اگر اون اتفاق نحس نمی افتاد، الان هم پویا او را مثل خواهرش دوست داشت؟ وقتی جوابی از پویا نگرفت، به قلبش اخطار داد که پویا هیچ حسی به تو ندارد.
اشتراک گذاری
خلاصه کتاب
امیر در شب ازدواج خود با آرام، ناپدید میشود. در پی ناپدید شدنش، اتفاقاتی روی میدهد که آرام اسراری دربارهی امیر متوجه میشود و این فهمیدن باعث شعلهور شدن دوباره عشق قدیمی آرام میشود …
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " میهن بوک " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.