آخرین ویرایش رمان فاتح [جلد ¹] اثرکوثر ناولیست فایل PDF رایگان (ویرایش جدید) – سازگار با گوشی و تبلت + دانلود با لینک مستقیم
شهرزاد و امیر عاشقانه یکدیگر را دوست دارند. اما با فرار باران؛ دخترعموی امیر به همراه بنیامین عموی شهرزاد؛ پای شاهان که برادر باران است و از قضا وکیل ماهری است به قصه باز میشود… شاهان که طبق رسمی خانوادگی در شرف ازدواج با دخترعمویش بانو؛ یعنی خواهر امیر است در راه پیدا کردن خواهرش؛ شهرزاد را در عمارت پدربزرگش اسیر میکند… در این بین؛ عشقی که زادهی انتقام است جوانه میزند و این جوانه نبردی سخت به راه میاندازد… اما با بازگشت شخصی آشنا از گذشته؛ مسیر داستان عوض میشود…
آسمان به یک باره روشن و خاموش میشود و بر سر همه ی ما فریاد میکشد با قطره های بلور مانند باران خودش با به زمین وصل میکند و یک بار دیگر غرش میکند. سرم را بالا میبرم قطرات باران صورتم را خیس میکنند. لبخندی میزنم و دلم پیوند تنم را با باران جشن میگیرد. نیما که از ترس خراب شدن دوربینش به کارهایش سرعت داده بود. نگاهم میکند و میگوید: – بدو بریم شهرزاد. به او ملحق میشوم و پشت سرش حرکت میکنم که لحظه ی آخر یکی از خبرنگاران مرد را میبینم که رو به دوربین میگوید: – آرش علیزاد هستم خبرنگار شبکه ی.. همونطور که میبینید ما الان مقابل دادگاه مرکزی هستیم و با مصاحبه ای که با آقای دفاع داشتیم….
یادم رفت بگویم آقای دفاع لقب مسعود ارجمند است. نامی که کاملاا برازنده ی اوست وکیلی که تعداد شکستهایش از انگشت های یک دست کمتر است. گویا پس از سال ها تنها کسی که توانسته او را مغلوب کند کسیست که به وواسطی خون به او پیوند خورده و توانایی هایش را به ارث برده… کسی که جانشین و ولیعهد پدر بودنش امروز به تأیید همه در آمد… شاهان. در جلوی ماشین را باز میکنم سوار میشوم و نیما ماشین را به سمت اداره حرکت میدهد.
راوی چند دقیقه ای میشد که هوا به سردی روزگارش شده بود اما در حالی که پیروزی حس سرخوشی را به روحش هدیه داده بود به سمت ماشینش قدم بر میداشت. از قدیم رسم بوده با مرگ و دوری آدم ها؛ بدی هایشان رنگ ببازد و خوبی هایشان غلیظ شود و به چشم بیاید… او که دور شده بود. پس چرا بدی ها هنوز برایش پررنگ بودند و بر دلش سنگینی میکردند؟ چرا دلش با واژه هایی به نام گذشت و فراموشی بیگانه بود؟ آخر مگر میشد فراموش کرد؟
– شاهان! صدای خشک پدرش ارتباط ذهنش با گذشته را قطع میکند و او را در جایش ثابت میکند ذهنش را از گذشته ی سردش خالی میکند و به سمتش میچرخد مانند صدایش؛ نگاهش هم خشک و عاری از احساس بود آن نگاه سال ها به چهره ی پدرش چسبیده بود و شاهان جایی در اعماق چشمان مسعود میتوانست غرور و افتخار را ببیند چشمانی که بیاجازه نگاهش را وادار به اعتراف میکردند، اعتراف به آن که به خوبی میدانست شاهان روی دستش زده و تنها چیزی که مانع میشد خوی رقابت جوییاش خودش را نشان دهد و یک جنگ تمام عیار علیه او راه بیندازد رابطه خونیشان بود.