آخرین ویرایش رمان نامستور اثر پونه سعیدی ،بنفشه فایل PDF رایگان (ویرایش جدید) – سازگار با گوشی و تبلت + دانلود با لینک مستقیم
یکبار وقتی تو بی هوشی بهم دست زد دلم رو شکست، یکبار وقتی سر سفره عقد بود و بهم گفت چاره ای ندارم، باهام راه بیا…. اما من صبر نکردم برای بار سوم دلم رو بشکنه… من پناه بردم به دنیای تاریک تنها مردی که حرف هام رو باور داشت… مردی که خودش راز های سیاه زیادی داشت… هومن…
انگار مثل آهن ربا نگاه شروین رو به خودم جذب کردم، چون چشم هاش از بین جمعیت دقیق قفل چشم های من شد و بر عکس لب هاش که میخندید، مملو از آتیش خشم شد. چطور من زندهام؟ چطور نفس میکشم؟ خدایا من چرا نمیمیرم؟ بارانا، خواهر بهارک، باکس حلقه ها رو به سمت عروس و داماد برد و نگاه شروین از من جدا شد. حليمه خانم از پشت سرم گفت – وسمه جان بیا چای دو رنگ ببر دخترم.
دندون هام رو با درد به هم فشار دادم و به سمت آشپزخونه چرخیدم. درد تو کل استخون هام میچرخید. مسیر نشیمن تا آشپزخونه ده قدم بود اما انگار برای من یه ماراتون طولانی بود. وارد آشپزخونه شدم ، یه سینی طلایی بزرگ که با گل های طبیعی داخلش تزئین شده بود ، به همراه دوتا استکان کمر باریک از چای دو رنگ منتظر من بود… من که هیچوقت نمیخواستم عروس شروین بشم…
من داشتم تو غم و تنهایی خودم زندگیم رو میکردم… اون بهم محبت کرد. اون منو مجذوب خودش کرد. اون به زور ممنوعه های تنم رو فتح کرد و تو گوشم نجوا کرد عروس من میشی… خدایا… دستم رو به سختی دراز کردم و سینی رو برداشتم. حليمه خانم نگران نگاهم کرد و گفت – سنگینه واست ؟ میخوای من تا پذیرایی بیارم؟ سر تکون دادم آره و سینی رو از من گرفت. من توان نداشتم خودم رو تکون بدم. چطور قرار بود با این سینی خودم رو برسونم به شروین…
صدای زندایی از بیرون آشپزخونه اومد که بلند گفت – بدویین! چایی رو چرا نمیارین… حليمه خانم با عجله بیرون رفت و من خودم رو به بیرون کشیدم. بعدش چی میشه؟ چشم هام رو بستم و بلاخره اشکم ریخت… خدایا تو منو از وسط اون ماشین مچاله شده زنده بیرون کشیدی… چرا؟ که زنده بمونم و اینجور درد رو بکشم؟ تو که شاهدی من چقدر با این پسر جنگیدم، تو که شاهد بودی من وا ندادم… تو که دیدی چقدر قول داد میخواد عقدم کنه….