دانلود رمان بازی از نگار قاف با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
-مامان؟ بچهها بازيم نميدن… مادر جلوش زانو زد تا هم قدش شه. اشكهاش رو پاك كرد و با صورتي كه انگار از جواني پير بود، گفت: -كاش بزرگم كه ميشي بازيت ندن مامان…
پس خودتم ناهارتو بخور. من رفتم. با رفتن مامان کتاب ها رو توی کوله برگردوندم. زیر چشمي نگاهی به بابا کردم که هنوز خواب بود. موبایل اهدايي رو از جیب زیري کوله بیرون کشیدم و نوشتم -خوابي؟ جواب مثل همیشه دیر رسید . امشب بریم تو حیاط یه کم؟ امشب با بچه هام سروش میخواد سور ماشین جدیدشو بده. بچه ها، سروش… اسم چند تایی از این بچه ها رو شنیده بودم. سروش رایان فرداد پرسیدم: -منم بیام؟ مامان اینا رو یه جوري مي پيچونم.
ميدونستم مامان اینا رو واسه اون ساعت نميشه پیچوند. فقط مثل همیشه میخواستم جوابشو بدونم نه جوجه، جمع پسرونه اس. جمع پسرونه؟ همه ي تولدها و دورهمی ها و گردش هاشونم پسرونه بود؟ يعني يکي از اونا یه دوست دختر نداشت؟ الكي “باشه اي نوشتم و گوشي رو باز توي کوله برگردوندم. این رابطه همه امیدم بود واسه آينده ي بهتر. نميذاشتم که نشه بابا كم كم تکون هایی ،خورد این ور و اون ور شد و بعد بالاخره يك چشمش باز شد. نگاهم کرد و گفت: عه، توکي اومدي؟ خيلي وقته این ساختمونم دلشون خوشه خونه رو به تو سپردنا.
بابا مثل هميشه بي دليل خندید ولي عجيب چسبیدا. مامانت کو؟ -واحد ٦ . پس ناهار ماروکي ميده؟ به کابینت اشاره کردم
اونجاس وردار بخور. -گرمش کن. تازه کشیده. هنوز گرمه بابا يوفي کرد، بلند شد و گفت: این رختخوابو جمع كن لااقل. سمت دستشويي رفت و من با حرص بلند شدم. خوابشو اون کرده، جاشو من باید جمع کنم! تند و فرز رختخواب ها رو تا زدم و کنج دیوار گذاشتم و باز به گوشه ي خودم برگشتم.