دانلود رمان جناح چهارم از ربکا یاروس با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
یه اژدها بدون سوارش یه تراژدیه و یه سوار بدون اژدهاش مرده. وارد دنیای خشن و نخبه جنگی برای اژدها سواران شوید. ویولت سورنگیل بیست ساله قرار بود وارد ربع کاتبان شود و زندگی آرامی در میان کتاب ها و تاریخ داشته باشد. اکنون، ژنرال فرمانده – که به عنوان مادر سرسخت او نیز شناخته می شود – به ویولت دستور داده است که به صدها نامزدی که در تلاش برای تبدیل شدن به نخبگان ناوار هستند بپیوندد: اژدها سواران. اما وقتی از همه کوچکتر هستید و بدنتان شکننده است، مرگ تنها یک ضربان قلب با شما فاصله دارد… زیرا اژدهاها با انسان های «شکننده» پیوند ندارند. آنها را می سوزانند. با وجود اژدهای کمتری نسبت به کادتها، بیشتر ویولت را میکشند تا شانس موفقیت خود را افزایش دهند. بقیه او را فقط به خاطر اینکه دختر مادرش است میکشند – مانند زادن ریورسون، قدرتمندترین و بیرحمترین رهبر گروه رایدر. دوستان، دشمنان، عاشقان. همه افراد در کالج جنگ بسگیات یک دستور کار دارند—زیرا پس از ورود، تنها دو راه وجود دارد: فارغ التحصیل شوید یا بمیرید.
او قد بلندی دارد با ماهیچه هایی قوی و نیرومند که از سال ها مبارزه و صدها ساعت وقت گذراندن روی پشت اژدها به وجود آمده است. پوستش عملاً از سلامتی می درخشد و موهای طلایی قهوه ای ،او برای مبارزه دقیقا شبیه موی مادرمان کوتاه شده اما بیشتر از ظاهر میرا همان غرور را داراست، این اعتقاد راسخ که جایش در آسمان است یک اژدها سوار تمام و کمال دقیقا همان چیزی که من نیستم و تکانهای سر مادرم میگوید او هم موافق است. من خیلی کوتاهم خیلی ضعیف جای منحنی هایی که روی بدنم دارم باید ماهیچه باشد و بدن خائنم مرا به طرز شرم آوری آسیب پذیر میکند.
مادر به سمت ما می آید و پوتین های مشکی صیقلی اش زیر چراغ های جادویی که از روی تاقچه سوسو میزنند میدرخشد. انتهای گیس بلند موهایم را برمی دارد قسمتی که درست بالای شانه هایم قرار دارد، جایی که رشته های قهوه ای شروع به از دست دادن رنگ گرم خود میکنند و به آرامی به رنگ نقره ای فولادی محو میشوند پوزخند میزند و بعد آن را رها میکند «پوست رنگ پریده چشمهای رنگ پریده، موهای رنگ پریده.» کشد: «انگار نگاهش هر ذره از اعتماد به نفسم را تا مغز استخوانم پایین میک اون تب همراه قدرتت همه رنگها رو هم از وجودت دزدیده.»
اندوه برای لحظه کوتاهی از چشم هایش میگذرد و ابروهایش درهم میرود: «من بهش بودم تو رو داخل اون کتابخونه نگه نداره.» گفته این اولین باری نیست که میشنوم بیماری ای را که نزدیک بود او را در حالی که مرا حامله بود بکشد سرزنش میکند.