دانلود رمان بیچهرگان از الناز دادخواه با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
رویا برای طرح کارورزی پرستاری از تبریز راهی یکی از شهرهای جنوبی میشه تا دو سال طرحش رو بگذرونه. با مشغول شدن در بخش اطفال رویا فرار کرده از گذشته و خانوادهاش، داره زندگی جدیدی رو برای خودش رقم میزنه تا اینکه بچهای عجیب پا به بیمارستان میذاره. بچهای که پدرومادرش به دلایل نامشخص کشته شدن. با کنجکاوی رویا اون از طریق پرستارهای بخش حرفهایی در مورد محلهای در حاشیهی شهر میشنوه که افراد ساکن محله دعانویسهایی با موکل هستن که مراسمات عجیبی رو انجام میدن. محلهای که هیچ کدوم از افراد شهر جرات نزدیک شدن بهش رو ندارن. همه چیز از جایی شروع میشه که رویا و ستاره از روی کنجکاوی پا به یکی از مراسمهای بابازار و مامازار میذارن. وقتی راه نفوذ کوچکی برای اجنه باز بشه… دیگه نمیشه از حضورشون در امان موند.
چوبی با روتختی فیروزهای و سفید مرتب گوش های قرار داشت. یکی از دیوارها تا بالا کتابخونه ی دیواری داشت. عاشق همین کتابخونه شده بودم. با قفسه های زیاد برای کتاب های تموم نشدنی من. وقتی چشمم به پنجره افتاد تازه متوجه تاریکی عمیق بیرون شدم. چشمم دنبال ساعت چرخید. از یازده هم گذشته بود. بیخود نبود که داشتم از خستگی از حال میرفتم.
صدای زنگ موبایل باعث شد خسته به سالن برگردم. اسم ستاره روی صفحه بود. تا جواب دادم گفت: «ببخشید ببخشید بخدا مامان صبح حالش بد شده بود. از صبح درگیر سرم و دکتر بودیم. فشارش یهو رفت بالا و من اصلأ همه چی از یادم رفت. بخدا نمیخواستم قال بذارمت.» لبخند زدم و گفتم: «باشه. یه نفس بگیر. نیاز به توضیح نیست.»
«وسایلا رسید؟ جابه جا شدی؟» نگاهی به خونه ی نیمه کاره انداختم و گفتم: «وسایلا رسید ولی خسته ام بقیه رو فردا مرتب میکنم هنوز چند روزی کار داره. یکی باید بیاد پرده ها و لوستر نصب کنه. کولر سرویس بشه و خیلی چیزای دیگه که خونه، واقعاً خونه بشه. تو کی وسیله میاری؟» صدای ستاره پشت خط خش خش کرد.
«چندتا جعبه و یه تخت که بیشتر نیست فردا عمو کاوه میاره لوستر و پرده هم یکی از پسرعموهام میگم بیاد نصب کنه.»
خمیازهای کشیدم و گفتم: «از صبح هیچی نخوردم دارم ضعف میکنم. شماره یه رستوران خوب این اطراف رو برام بده.» با صدایی که عصبانیت و دلخوری درش موج میزد گفت: «غذا چرا نخوردی؟ میخوای دوباره مشکل معدهات عود کنه؟» با یه دست تعدادی از جعبه های کوچیک رو بلند کردم و درحالیکه با کمک شونه گوشی رو به گوشم چسبونده بودم، گفتم: «حواسم به معده هست. نگران من نباش.»