دانلود رمان قصهی موج از خورشید شمس با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
موج به اجبار پدربزرگش مجبور است با فریاد، هم بازی بچگی اش ازدواج کند. تا اینکه با دکتر نیک آشنا شده و در ادامه حقایقی را در مورد زندگی همسرش میفهمد…
با صدای بلند تو سکوت اتاق شعر رو دکلمه کردم که دوباره گوشیم زنگ خورد. شماره ناشناس بود برداشتم با تردید گفتم: بله؟صدای یه مرد بود: سلام. با همون لحن ادامه دادم: شما؟ چه سؤال مسخره ای پرسیدم خب معلوم بود خودشه ولی کرمم گرفته بود انگار با خودم لج افتاده بودم خودشو معرفی کنه.
همونجوری که منتظر بودم لب باز کنه خودمو رو تخت این پهلو اون پهلو کردم و طاق باز مثله سوسک دمپایی خورده رو به سقف دراز کش شدم. چشمامو با لذت تمام بستم و اینبار سوالمو شیک و پیک تکرار کردم: ببخشید به جا نیاوردم؟ من به جا نیاوردم؟ آره سه بار هر کی ندونه خودم که میدونم عین سگ دروغ گفتم من حتی میتونستم چشمهای آبیشو از پشت تلفنم ببینم…
تو همین چرندات ذهنیم دست و پا میزدم که تو روز روشن وسط شب شعر افتادم. -دلتنگم و دیدار تو درمان من است، بی رنگ رخت زمانه زندان من است، بر هیچ دلی مباد و بر هیچ تنی، آنچه از غم هجران تو بر جان من است … ضربان قلبم اگه پا داشت میتونست تو دو ماراتون شرکت کنه. داشتم از هیجان پس میافتادم که ادامه داد: ببخشید که بدون اجازه شمارتونو از تو گروه برداشتم تماس گرفتم،
مکث کرد بعد از یه ثانیه ادامه داد: تماس گرفتم که بگم دارم میرم کتاب فروشی اگر تمایل داشته باشید… دلم طاقت نیاود با صدای آروم حرفشو قطع کردم: من کیش نیستم استاد برای سفر اومدم شمال. بی صدا لب زد: شمال آدمو دلتنگ نمیکنه؟ وا رفتم دلتنگ چی؟ دلتنگ کی؟ تو گوشم زمزه کرد: هوای شمال آدم دلتنگو عاشق نمیکنه؟ آب شدم از خجالت نکنه لعیا چرت و پرت های ذهن خودشو گذاشته کف دست استاد؟