میهن بوک
دانلود رمان | میهن بوک منبع رمان های رایگان جدید و عاشقانه
میهن بوک
رمان سال بد پارت 93

 

 

 

 

 

با تمام وجود عربده کشید … و من ناباورانه لبخند زدم … .

 

– من تو رو از دهن شیر کشیدم بیرون !

 

نفسی گرفتم … و باز گفتم :

 

– من تو رو نجات دادم شهاب !

 

در قلبم انگار کسی پتک آهنگری می کوبید . از روی تخت برخاستم … نزدیکش رفتم …

 

– توی بی همه چیزو …

 

و بعد نفهمیدم چه شد … به او حمله کردم ! مشت کوبیدم به تخت سینه اش … به صورتش … چنگ انداختم به سمت چشم های خیسش … .

 

دیوانه شده بودم ! … داشتم خفه می شدم ! … چیزی دیگر از من نمانده بود به جز یک لاشه ی بدبخت … و این لاشه مشت می کوبید به قاتلش ! ناخن می خراشید … فریاد می زد … .

 

حق من این حرف ها نبود ! این همه تهمت … بی عدالتی !

 

شهاب گریه می کرد … شبیه پسر بچه ای تنها و کتک خورده شده بود ! مچ دست هایم را که گرفت و تلاش کرد انگشتانم را ببوسد …

 

دستم را از دستش بیرون کشیدم … .

 

– آیدا جان … آیدا !

 

– ازت متنفرم شهاب ! … ازت متنفرم که بهم تهمت می زنی ! ازت متنفرم عوضی !

 

کلمه ی تنفر … حتی به دروغ هم که بود … اثری تلخ و مسموم در دهانم گذاشت ! … شهاب خرد شده بود … و من جیغ زدم :

 

– برو بیرون شهاب ! … از خونه ی من گمشو بیرون ! … گمشو دیگه نمی خوام ببینمت !

 

 

 

♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️

 

 

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_495

 

شهاب نرفت … زانوهایش نمی کشید برود . همان جا کف اتاق نشست و باز گریه … .

 

و من هم گریه می کردم … .

 

– از من می پرسی کجا بودم ؟! … اینقدر وقیحی شهاب ! … تو کجا بودی اینهمه وقت ؟! … دستت با اوباش این شهر توی یک کاسه بود ! … بدبختمون کردی ! … گه زدی به زندگیمون ! … خدا لعنتت کنه شهاب ! … عوضیِ دروغگو … خدا لعنتت کنه !

 

و بعد من هم کف زمینی زانو زدم که با اسکناس مفروش شده بود … صورتم را با دست هایم پوشاندم … .

 

زار زدم پا به پای او … برای همه ی چیزهایی که از دستمان رفته بود … .

 

***

 

بابا اکبر لیوان دمنوش بابونه را به سمت من گرفت و پرسید :

 

– اینم از دمنوش ! … کار دیگه ای نداری بابا جان ؟

 

لیوان شیشه ای را از او گرفتم و با لبخندی رنگ پریده … گفتم :

 

– نه بابا … ممنونم !

 

بابا قبل از اینکه اتاقم را ترک کند ، مکثی کرد … با تردید پرسید:

 

– مطمئنی لازم نیست بریم بیمارستان ؟!

 

– مطمئنم بابا ! همین امروز بیمارستان بودم … حالم هم خوبه ! شما برید بخوابید !

 

بابا اکبر نفس عمیقی کشید . دو دل بود … اما بلاخره شب بخیری گفت و اتاقم را ترک کرد .

 

به او حق می دادم نگران باشد . دو ساعت قبل وقتی بی خبر از همه جا کلید انداخت توی در و من و شهاب را با آن وضع اسفناک دید … کم مانده بود سکته کند ! گریه هایمان … رد ناخن روی صورت و گردن شهاب … پول های بیرون ریخته از ساک ! …

 

خدا می دانست چقدر تلاش می کرد خوددار باشد و من را تحت فشار نگذارد و سوال پیچ نکند !

 

آه عمیقی کشیدم و جرعه ای از دمنوش را خوردم .

 

آن شب هم داشت تمام می شد … با تمام کابوس هایش ! … ای کاش تمام اینها واقعاً کابوس بود !

 

غرق در ناامیدی ام با چشم های بسته به حرف های شهاب فکر می کردم … که صدای ویبره ی موبایلم از روی پا تختی بلند شد … .

 

پلک های سوزانم را با تنبلی از هم گشودم … دست دراز کردم و موبایلم را برداشتم … با صدایی رگدار و بی حال زمزمه کردم :

 

– الو ؟!

 

 

 

♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️

 

 

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_496

 

چند لحظه ای طول کشید تا شخص پشت خط به خودش جرات داد حرفی بزند … .

 

– آیدا جان !

 

صدای شهاب بود ! … یکدفعه با چنان سرعتی از جا پریدم که نزدیک بود دمنوش روی لباسم بریزد .

 

– تو با چه جراتی به من زنگ زدی شهاب ؟ حرف نگفته ای هم باقی گذاشتی مگه ؟!

 

خشم با تمام قوا به رگ هایم برگشته و من را بر انگیخته بود . قسم می خوردم اگر مقابلم بود باز با مشت و لگد به جانش می افتادم ! …

 

– حرف بزنیم …

 

– من با تو حرفی ندارم شهاب جان ! … همه ی حرفای تو رو شنیدم و هیچ حرفی برات ندارم !

 

– ماه جان …

 

قبل از اینکه تحت تاثیر ماه جان گفتن هایش قرار بگیرم …به سرعت تماس را قطع کردم . نمی خواستم چیزی بشنوم … در آن لحظه توانش را نداشتم که او را ببخشم !

 

او به من تهمت بی آبرویی زده بود ! مردی که همه ی عمر عاشقش بودم … مردی که تمام رویاهایم را با او می ساختم ! … این تهمت ها را از دهان هر کسی که می شنیدم …  اینقدر من را از پا نمی انداخت ! … من از شهاب این انتظار را نداشتم !

 

صدای ویبره ی موبایلم باز هم بلند شد … و دوباره … و دوباره ! … دست بر نمی داشت لعنتی ! نمی گذاشت به حال خودم باشم !

 

باز جواب تماسش را دادم و اینبار با خشونت به او توپیدم :

 

– برای چی اینقدر زنگ می زنی ؟!

 

– به خدا اگه قطع کنی آیدا … به خدا همین الان میرم رگمو می زنم بفهمی باهام چیکار کردی !

 

صدای بلند و پر خشونتش نمی توانست من را فریب بدهد ! من در پس تمام فریادهایش می توانستم درک کنم تا چه حد بی دفاع و خسته است ! … می توانستم خستگی هایش را روی دوشم حس کنم !

 

– من باهات چیکار کردم شهاب ؟! … چرا اینقد چِت مخ شدی تو ؟! … من اینهمه وقت تلاش کردم تو رو نجات بدم … ولی تو به من تهمت زدی !

 

– ببخشید ماه جان ! … ببخشید عزیز دلم …

 

صدای عمیقاً اندوهگینش … بغض هجوم برد به گلویم …

 

– خجالت نکشیدی واقعاً ؟! … قلب منو شکستی !

 

– ببخشید ! … وای آیدا ! غلط کردم ! به خدا غلط کردم !

 

 

 

♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️

 

 

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_497

 

قلبم داشت تکه تکه می شد ! … اشک جوابگوی من نبود … می خواستم خون گریه کنم ! مگر می شد کسی را تا این حد دوست داشت و همزمان از او دلگیر و دلشکسته بود ؟!

 

– چیکار کنم منو ببخشی آیدا ؟

 

– فعلاً برو بخواب ! بعداً حرف می زنیم !

 

– بعداً یعنی کِی ؟ … من طاقت نمیارم آیدا ! قلبم داره وایمیسته !

 

– شهاب ! …

 

صدای بوق اشغال که پیچید در گوشم … حرف در دهانم ماسید ! تماس قطع شده بود ! شهاب قطع کرده بود ؟! …

 

هنوز درگیر این تماس بی خداحافظی اش بودم … که درب شیشه ای اتاقم پس زده شد .

 

هینی بلندی کشیدم … .

 

– شهاب !

 

آمده بود پایین دیوانه ! این وقت شب ! … به سرعت از جا پریدم و خودم را جلوی در انداختم تا مانع ورودش شوم . بابا اکبر اگر صدایمان را می شنید و به اتاقم می آمد و او را می دید … خیلی بد می شد !

 

– اینجا چیکار می کنی شهاب ؟ دیوونه شدی ؟!

 

دستم را گرفت و میان انگشتانش فشرد . چقدر آشفته بود ! حالت عادی اش را دیگر نداشت !

 

– باید منو ببخشی آیدا ! باید توی چشمام نگاه کنی و بگی منو بخشیدی !

 

نفسم را با حرص در سینه حبس کردم و پلک هایم را روی هم فشردم .

 

– چی میگی نصفه شبی ؟ … شهاب من الان نمی تونم …

 

– برم خودمو بکشم آیدا ؟! … برم خودمو بندازم وسط خیابون ماشینا از روم رد شن ؟! چیکار کنم دلت خنک بشه ؟!

 

حرف هایش حالم را بهتر نمی کرد، هیچ … بدتر باعث می شد آمپر بچسبانم ! با خشونت پاسخش را دادم :

 

– صداتو بیار پایین شهاب ! این جواد بازیا چیه آخه ؟! تو دنبال ترحم منی ؟!

 

صادقانه سر تکان داد :

 

– آره ! ترحمت … دوست داشتنت ! هر چی ! … فقط منو ول نکن !

 

 

 

♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️

 

 

  • اشتراک گذاری
اگر نویسنده این کتاب هستید و درخواست حذف آن را دارید
  • میهن بوک
  • برچسب ها:
موضوعات
ورود کاربران

درباره سایت
میهن بوک
دانلود رمان: میهن بوک پایگاه معرفی و دانلود بهترین رمان های الکترونیکی PDF , EPUB و صوتی کمیاب رایگان فارسی و خارجی جدید و قدیمی بدون سانسور
آمار سایت
  • 4726 نوشته
  • 494 محصول
  • 367 کامنت
  • 1151 کاربر
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " میهن بوک " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.