میهن بوک
دانلود رمان | میهن بوک منبع رمان های رایگان جدید و عاشقانه
میهن بوک
رمان بگذار اندکی برایت بمیرم پارت 43

 

 

 

 

آخرین ظرف را هم توی کابینت گذاشت و سمت سایه برگشت.

-وای کمرم شکست… چقدر ظرف بود…؟!

 

 

سایه هم کمر راست کرد و با غرولندی گفت: این خودشیرین یهو کجا رفت…؟!

 

 

رستا حواسش جمع شد.

نگاه سایه کرد و بلند شد…

از آشپزخانه بیرون رفت و سرکی توی سالن کشید اما مونا را ندید و با نگاهی دیگر متوجه نبودن امیریل هم شد…

 

 

ناخودآگاه ابروهایش را توی هم کشید.

سمت راهرو و سپس طبقه بالا رفت.

مسیر اتاق امیر را در پیش گرفت و با دیدن در نیمه باز وجودش پر از دلشوره شد…

 

 

نزدیک در اتاق شد.

در را کمی باز کرد و با دیدن چادر رنگی مونا حالش بد شد…

در را بیشتر باز کرد تا صدا را راحت تر بفهمد…

 

-من فقط امیدم به شماست باید کمکم کنین…!!!

 

صدای جدی امیر را شنید.

-کمکی از دست من بر نمیاد مونا خانوم…!

 

 

مونا را نمی دید اما می دانست چقدر می تواند سمج باشد چون چشمش به او بود.

 

-آقا امیریل ازتون خواهش می کنم، من فقط می خوام اون مرد مزاحمم نشه…!!!

 

 

شاخک رستا جور عجیبی فعال شدند که بیشتر به در چسبید.

-مسخره است خانوم من بیام نقش نامزد شما رو بازی کنم که اون آقا دست از سر شما برداره…؟! شما می فهمی چی داری میگی…؟!

 

مونا نالید…

-می فهمم و عاجزانه خواهش می کنم که این کمک رو در حق من بکین…!

 

-من کاری نمی تونم بکنم… بهتره شما هم بفرمایید چون بودنتون اینحا صورت خوشی نداره…

 

 

رستا در را بیشتر هل داد که با دیدن چادر افتاده و روسری عقب رفته مونا که یک دفعه دست امیر را گرفت، حجم خون به صورتش دوید…

 

– امیر ازت خواهش می کنم… اصلا فکر کن منم رستام… اگه اون همچ…

 

 

-چه زری زدی تو…؟!

 

#پست۱۹۵

 

 

 

مونا توی بهت حرفش نصفه ماند که رستا پر خشم خودش را پرت کرد داخل و دوباره داد زد…

 

-تو غلط می کنی که می خوای جای من باشی عوضی…!!!

 

بعد میان بهتشان سمت مونا حمله ور شد و موهایش را محکم کشید که جیغ مونا هوا رفت…

 

-ول کن موهام و دیوونه… به تو چه…؟!

 

 

رستا موهایش را بیشتر کشید که امیر به خود آمده و سمت رستا رفت و او را از پشت بغل کرد و کشید تا موهای مونا را ول کند که بدتر مونا هم کشیده شد…

 

-تو گو می خوری می خوای امیر جای نامزدت باشه.. من تو رو می کشم کثافت…!!! چشمات و درمیارم تا دیگه چشمت دنبال امیر نباشه…!!!

 

 

مونا از درد جیغ می کشید و کمک می خواست.

امیر هم داشت تمام سعی اش را می کرد تا موهای مونا را از توی دستان رستا جدا کند ولی انگار زور دخترک دو برابر شده بود…

 

-ولش کن رستا… ولش کن موهاش وکندی…

 

رستا جیغ کشید…

-بره بمیره دختره جنده خراب… می کشمش تا دیگه چشمش دنبال شوور من نباشه… می کشمت زنیکه هرزه…!!!

 

مونا هم عصبانی شد و با اینکه موهایش زیر دست رستا بود تند و تیز جواب داد…

-هرزه تویی که با این….اخ سر و تیپ داری خودت رو…. برای این و اون عرضه می کنی…!!!

 

رستا موهایش را بیشتر کشید و جیغ زد…

-حداقل از توی جنده بهترم که بیام به پسر مردم پیشنهاد بدم بگم بیا نامزدم شو…!!!

 

 

امیر مانده بود چه کند و از ترس آبرو ریزی دهان رستا را گرفت که یک دفعه امیرمحمد و سایه و عماد داخل شدند و با دیدن وضعیت ان سه نفر مانده بودند بخندند یا تعجب کنند که امیر تشر زد…

 

-چرا وایسادین دارین بر وبر ما رو نگاه می کنین، بیاین این دختره رو ببرین حالا می کشتش…!!!

 

#پست۱۹۶

 

 

 

رستا دست و پا می زد اما امیر او را محکم گرفته بود و رها نمی کرد…

دخترک با صداهای نامفهومی که از خود در می آورد اوج عصبانیتش را می رساند که بالاخره امیر بغل گوشش جدی پچ زد.

-دستم و برمی دارم اما بخوای جیغ جیغ کنی دوباره دهنت و می بندم…!!!

 

 

رستا به ناچار سری به تایید تکان می دهد که امیر آرام او را رها می کند و رستا به یک قدم ازش فاصله گرفته و بی هوا لگدی به ساق پای امیر می زند که مرد از درد آخی گفت و خم شد…

 

-حقته اصلا باید بکشمت… خیلی بیشعوری امیر…  تو خجالت نکشیدی با اون عنتر تو یه اتاق تنها بودی…؟!

 

 

امیر با حرص و اخطار نگاهش کرد.

-بخوای وحشی بشی دوباره می گیرمت… صداتم برای من بالا نبر بچه، مگه من گفتم بیاد تو اتاقم…؟!

 

 

رستا دست به کمر با عصبانیت صدایش را بالا برد.

-پس چطور به خودش اجازه داده وارد اتاقت بشه، هان…؟!

 

 

امیر قامت راست کرد و با نگاهی تند و پر اخطار بهش خیره شد.

-اولا صدات و بیار پایین،  دوما مگه از من چیز بدی دیدی که اینجور باهام حرف میزنی…؟!

 

 

رستا بغض کرد.

لحظه ای نتوانست خودش را نگه دارد و چشمانش پر از اشک شد.

لعنت به دلی که برای این مرد می تپید…

آب دهان فرو داد اما…

 

-چرا گذاشتی دستت و بگیره…؟!

 

امیر جا خورد.

بهش حق داد و می توانست حس قلبی دخترک را از چشمانش بخواند.

آدمی نبود که برای دیگران توضیح بدهد اما رستا محرم دل و جانش بود…

نفسش بود و با همه دنیا فرق داشت…

 

-من هیچ وقت نخواستم جز تو نامحرمی دستم و لمس کنه و این کارش از اختیار من خارج بود وگرنه هرگز اجازه چنین کاری بهش نمی دادم…!!!

  • اشتراک گذاری
اگر نویسنده این کتاب هستید و درخواست حذف آن را دارید
  • میهن بوک
  • برچسب ها:
موضوعات
ورود کاربران

درباره سایت
میهن بوک
دانلود رمان: میهن بوک پایگاه معرفی و دانلود بهترین رمان های الکترونیکی PDF , EPUB و صوتی کمیاب رایگان فارسی و خارجی جدید و قدیمی بدون سانسور
آمار سایت
  • 4726 نوشته
  • 494 محصول
  • 367 کامنت
  • 1151 کاربر
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " میهن بوک " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.