ابرویم بالا پرید .امروز زیادی جنتلمن شده بود !برای آنکه یک وقت نظرش را تغییر
ندهد، موزیکی پلی کردم و با آرامش چشم بستم .حرفهایی که شنیده بودم و حال این
بیرون رفتن باعث شد به کل موضوع بچه از ذهنم برود.
لحظهای به سرم زد شاید بهتر بود مثل فیلمها با یک موزیک عاشقانه و پوشیدن لباس
خواب و حرکات اغواگرانه به هم آغوشی دعوتش کنم و وقتی در اوج هستیم، از
تصمیمم بگویم .اما آخرین باری که خواستم با لوندی اغوایش کنم دقیقه همان لحظه
که دیدتم، لباس خواب مارکم را وحشیانه پاره پاره کرد !1167
پس بهتر بود لباسهای دوست داشتنیام را حرام نکنم و منتظر زمان مناسب بمانم .
این قرتی بازیها به من و این مردک وحشی نیامده بود .
_♡_
حرکات گهواره مانند ماشین و موسقی ملایم پلک هایم را سنگین کرد و درست زمانی
که خوابم در حال عمیق شدن بود، ماشین از حرکت ایستاد.با بوسهای که به کنار لبم
خورد، چشمان خمار از خوابم را باز کردم .
-بیدارشو عزیزم رسیدیم .
-کجا اومد…
نگاهم که به رو به رو افتاد، کلمات در دهانم ماسید و خشک شده نگاهش کردم .با
مغزی خاموش و لبهای بسته خیره نگاهش میکردم تا بفهمم چرا باید بعد این همه
سال مرا به خانهای بیاورد که در آن دخترانگیام را از دست دادم و شدیداً تحقیر شدم !
-ش..شهراد !1168
چشمانش را با آرامش باز و بسته کرد و همراه بوسهای که به پشت دستم زد، زمزمه
کرد :
-پیاده شو خوشگلم .
ناخن هایم را محکم کف دستم فشار دادم و حتی ذرهای تکان نخوردم !پیاده شد و
سمتم آمد و با باز کردن در و گرفتن بازویم مجبورم کرد پیاده شوم .به سختی زبان گم
شدهام را پیدا کردم .
-نمیخوام… نمیخوام برگردیم.
-هیش هیچی نیست بهم اعتماد کن .
آرام سمت خانه باغ رفتیم .وقتی در را باز کرد و دوباره چشمم به باغ زیبای مقابلم
افتاد، دلم میخواست از درد ناله کنم .درست بود که همه چیز را بخشیده و تا حدودی
فراموش کرده بودم اما دیدن همچین جایی را نمیخواستم و…
با دیدن تابلوی بزرگی که بالای در خانه نصب شده بود، ساکت شدم .
موسسه حمایت از زنان آهو !1169
سریع سمت شهراد چرخیدم .
-شهراد؟ !
لبخند آرامی زد و پشت دستش را نوازشوار روی صورتم کشید .
-تولدت مبارک عزیزم .
-تو چیکار کردی؟ !
-کاری نکردم فقط خواستم این خونه باغو یه جور دیگه ببینی. خواستم آخرین تکهی
تلخ زندگیمون هم با حمایت از بقیه از بین بره .
اشک از چشمانم روان شد و این زیباترین هدیهای بود که تا به حال گرفته بودم.
در یک ثانیه تمام نفرتی که از اینجا داشتم فراموشم شده بود !
-یعنی… یعنی اینجا واقعاً دیگه برای ماست یعنی …
دستم را گرفت و شمرده توضیح داد .
-برای توئه… کار میخواستی مگه نه؟ دوست داشتی هدفمند زندگی کنی. اینو
میدونستم و دنبال این بودم یه کار متفاوت برات بکنم. یه چیزی که واقعاً خوشحالت
کنه و چی بهتر از اینکه بتونی به کسایی که مثل خودت قبلاً زیاد سختی کشیدن و
مجبورن با گرگها و شغالهای جامعه دست و پنجه نرم کنن، کمک کنی؟ !1170
شاید تا به حال درست این نیاز را حس نکرده بودم… نیاز به کمک کردن به دیگران !
به کسانی شبیه خودم …به دنیزها و دریاها …
قطعاً برای من لذت بخشتر از این کار وجود نداشت !
-منتهی متاسفانه انجام دادن کارهاش طول کشید و نتونستم روز تولدت بهت بدمش .
چشمان خیسم از پنجره به سالن و اتاقها دوخته شد و تازه توانستم تعداد بالای
تختها و صندلیها و وسایل اضافه شده را ببینم.سکوت و گریه کردنم باعث شد شهراد
نگران شود و وقتی با کمی آشفتگی اسمم را صدا زد، نمیفهمیدم چطور جلو رفتم و
خودم را در آغوشش انداختم .
-مم..ممنونم… خیلی ازت ممنونم .
بوسههای گرم و پر از حمایتش به سر و پیشانی خورد و دستش کمرم را نرم ماساژ
میداد .
-گریه نکن عزیزم شما دیگه خانوم مدیر اینجایی. خانوم مدیر که نباید اِنقدر زرزرو
باشه .1171
با خنده و گریهای که ترکیب شده بود عقب کشیدم و تا نگاهم به چشمان مهربانش
افتاد، بیاختیار گفتم :
-قراره بچه دارشیم.
خشک شد و کمی طول کشید تا جملهام را هضم کند .و وقتی بهتزده پرسید :
-چی؟ !
دلم میخواست بلند قربان صدقه حالت صورتش که انگار بهترین خبر دنیا را شنیده،
بروم .ابرو بالا انداختم و با شیطنت توضیح دادم .
-دارم میگم قراره باباشی… دیگه نمیخوام قرص بخورم.
شاید بیشتر از یک دقیقه نگاهش را در صورتم چرخاند تا مطمئن شود جدی میگویم و
وقتی خیالش راحت شد، مردمک هایش به بزرگترین حالت خود رسید.و ثانیهای بعد
صدای جیغ هایم بود که در باغ میپیچید .جوری در آغوشم گرفته و میچرخاند که
انگار همین حالا خبر پدر شدنش را شنیده !
-ولم کن دیـوونه… شهـراد چیـکار میکنی مرتیـکه خل !1172
صدای خندههای بلند و زیبای مردانهاش و در نهایت همین که بیخیال بالا آوردن دل و
رودهام شد و زمینم گذاشت، انتظار شنیدن هر جملهای را داشتم جز اینکه گفت :
-حالا که قراره چهارتا بچه داشته باشیم پس یعنی میتونیم آشپز هم استخدام کنیم و
من تایم بیشتری تو روز تو رو تو اتاقمون داشته باشم… مگه نه چشم آهویی؟
شبیه یک پسربچه تخس و دیوانه پرسیده بود و این بار نگاه حیران من در صورت او
میچرخید .چیزی نگذشت که هر دو بیطاقت سمت هم یورش بردیم و بوسه لب
هایمان را به دیدار رساندیم.تلخیها بودند اما میدانستم بهارهای زندگیمان از پس تک
تکشان برخواهند آمد !
و عشق همیشه و همیشه معجزهگر است…
***
پایان
امتیاز و کامنت فراموش نشه ❤️