به روستا که رسیدیم هم باز قصد کمک داشت که نگذاشتم، محمد از دور دیدمان، هنوز نخوابیده بود!
به سمتمان آمد که قباد سد راهش شد:
_ ببین مرتیکه خوش ندارم باز بزنمت زمین، بکش کنار زنمو ببرم تو!
بی اهمیت به قباد به سمت در رفتم:
_ محمد کمک میکنی وسایلمو بیارم؟
پوزخند محمد و اخم قباد حالم را جا آورد. هردویشان پشت سرم داخل شدند، حس آن پیرزنهایی را داشتم که از پا درد، لنگ لنگان و یواش یواش راه میروند و بقیه برای احترام پشت سرش.
فکر میکردم بیشتر در بیمارستان خواهم ماند، اما انگار همان سرم ارامبخش کفایت کرده بود که هنوزم دلم میخواست بخوابم.
بی توجه به پچ پچهای بحثگونهی ان دو که مثل دو پسر بچه دعوا میکردند، به بالش و تختم پناه بردم.
روز بعد که بیدار شدم باز هم سینی صبحانه مقابلم بود. دیگر داشت عادتم میشد. غذا بیاورد و نباشد، دورا دور هوایم را داشته باشد.
محمد هم دیگر نمیترسید بیاید یا حداقل من برایش سد قباد را شکانده بودم.
میآمد اما مثل قبل نزدیک نمیشد و زیاد نمیماند، صرفا میخواست مطمئن شود حالم خوب است.
صبحانه را بعد از دست و رو شستن، خوردم و برای حمام آماده شدم.
اینکه دیشب با بوی بیمارستان خوابیدهام حس بدی میداد.
حوله برداشتم و سمت حمامی که گوشهی حیاط بود رفتم. حتی فکرش را هم نمیکردم قباد در حیاط باشد و من توجه نکنم.
_ با خونهای که در و پیکرش بازه و هرکس و ناکسی سرک میکشه اینجا میری حموم؟ داخل حموم نداره؟ یکی بیاد تو اذیتت کنه چی؟
صدای عصبیاش خش روی اعصاب من هم انداخت، در حمام را محکم بستم و قفلش را زدم، بلند داد کشیدم:
_ قفل میشه، تو هم نمیتونی بیای!