کاملا مشخص بود که میخواست بحثی به میان بیاورد تا همکلامش باشم.
چرا نمیخواست متوجه شود که حضورش آزارم میدهد؟
_ چرا همش میاد دور و ور تو؟
قاشق را توی ظرف پلاستیکی کوبیدم و خیرهاش شدم:
_ نمیدونم! میخوای از خودش بپرس؟ تو که شک کردی پدر بچهم باشه!
اخم کرد و سر روی ظرف غذایش خم کرد، نمیخواست نگاهم کند، چرا؟ از خجالت؟ یا برای کنترل خشمش؟
_ من هنوزم شک دارم بچهی من باشه!
پوزخندی زدم:
_ واقعا؟ چرا؟ مگه لاله از تو حامله نشد؟ من نمیتونم حامله شم؟
سکوت کرد، همچنان سرش پایین بود:
_ چیشد؟ اوخ ببخشید…یادم رفت، لاله تخم حرومشو میخواست بندازه گردنت!
از جا برخاستم و توی صورتش خم شدم، از لای دندانهایم غریدم:
_ ولی منو با اون عوضی هرزه یکی نکن، فهمیدی؟ به محض دنیا اومدن بچهم ازت طلاق میگیرم، هرموقع غیرتت اجازه داد میتونی بیای ببینیش، پس فکر نکن قراره بچه کس دیگهایو بهت بندازم!
همچنان سرش پایین بود و با غذا ور میرفت، از فشار انگشتانش به دور قاشق میشد فهمید زیادی در حال کنترل خودش است، خشمگین است…و یاد گرفته کنترل کند! این چیز خوبی بود، برای فرزندم، اینکه یاد بگیرد عصبانیتش را در لحظه خالی نکند و موجب دلخوری نشود!
از کنارش گذشتم و قصد کردم به اتاق برگردم که صدایش بلند شد:
_ من عقیمم، حورا…خودتم میدونی، داری اذیتم میکنی، من بچهدار نمیشم، سه سال تلاش کردم بچهدار شیم نشد، فکر میکردم بخاطر توعه…وقتی کیست داشتی و عمل کردی هم مطمئن شدم اما…دکترت گفت، به خودم گفت که مشکلی نداری!
به سمتش برگشتم، با تعجب خیرهاش شدم، با دکترم حرف زده بود و باز هم لاله را قبول داشت، با دکترم حرف زده بود و باز هم فکر میکرد مشکل از من است؟