میهن بوک
دانلود رمان | میهن بوک منبع رمان های رایگان جدید و عاشقانه
میهن بوک
رمان گلادیاتور پارت ۳۰۵

 

 

 

 

تمام جان گندم از خشم می لرزید …………. خشمی که هرگز در گذشته همانندش را در وجود حس نکرده بود .

 

 

 

پشت سر مرد در فاصله چهار متری اش ایستاد و سر اسلحه اش را بالا آورد و سمت چپ سینه اش را نشانه گرفت و بدون کوچک ترین اتلاف وقتی انگشتش را روی ماشه فشرد و صدای شلیک گلوله تمام فضای اطرافش را پر کرد و ثانیه ای بعد ………….. این نوید بود که متعجب و شوکه از تیری که از پشت سر خورده بود ، با صورت به زمین افتاد .

 

 

 

تمام جان گندم می لرزید وقتی که با صدای منقطعی گفت :

 

 

 

ـ تا وقتی من زنده ام ……… اجازه نمیدم کسی جلوی چشمای من …….. یزدان و تهدید به مرگ کنه .

 

 

 

یزدان به سرعت به سمت اسلحه اش که نوید دو متر آن طرف تر انداخته بود رفت و اسلحه را برداشت و بالا سر نوید ایستاد …………. نیم رخ صورت نوید با چشمان باز و گشاد شده اش روی خاک قرار گرفته بود و از خاک هایی که مقابل دهانش تکان می خوردند ، مشخص بود که هنوز هم نفسش بالا می آید و زنده است .

 

 

 

ـ باید می فهمیدی که کشتن یزدان خان به این آسونی ها نیست ………… خائن .

 

 

 

اسلحه در دستش را با صورتی کاملاً خنثی ، انگار که بخواهد معمول ترین کار روتین روزانه اش را بکند ، سر اسلحه را به سمت سر مرد گرفت و ماشه را چکاند و خاک های مقابل دهان نوید …… آرام گرفت .

 

#part878

#gladiator

#پارت_هدیه❤️

 

 

یزدان نگاهش را بالا آورد و روی گندمی که با چشمانی گشاد شده و صورتی سرخ ، به جسد پیش رویش نگاه می کرد ، انداخت ……….. جسدی که خون قرمز رنگی از زیر سر و سینه اش جاری شده بود و همچون جوی باریکی خاک را می شکافت و جلو می رفت .

 

 

 

جلو رفت و دستش را به دور شانه گندم حلقه کرد و سر پایین کشید و گیجگاهش را نرم و ممتد ، بدون آنکه لبانش را از آن نقطه جدا کند ، بوسید ………… بوسه ای که در این بلبشو ، در میان چندین جسد با مغزهای سوراخ شده ، زیادی مسخره و نامتعارف به نظر می رسید .

 

 

 

تجربه آدم کشتن ، بدترین تجربه ای بود که یک فرد می توانست آن را تجربه کند ………… تجربه ای سیاه که روحت را نم نمک می کشت و قلبت را به تیکه ای سنگ سیاه و زمخت تبدیل می کرد ………….. و گندم الان دقیقاَ در چنین موقعیتی قرار داشت .

 

 

 

سر عقب کشید و باز هم به چشمان گشادش که هنوز بر روی جسد نوید باقی مانده بود ، نگاه انداخت ………… او بهتر از هر کسی می توانست حال خراب گندم را درک کند . او هم یک روزی مثل گندم بود . با قلبی به سفیدی قلب گنجشک و روحی به بلندای روح او .

 

 

 

ـ گندم جان ……….. گندم ……….

 

 

 

با ندیدن واکنشی از طرف او ، دست به زیر چانه اش انداخت و سر او را به سمت صورت خودش چرخاند …………. باید خط نگاه گندم را می شکاند و از روی نوید بلندش می کرد .

 

 

 

ـ من و ببین گندم .

 

#part879

#gladiator

 

 

 

دندان های گندم به روی هم ضرب گرفته بود ………….. آنچنان می لرزید که انگار بدون هیچ لباسی میان برف و بورانی عظیم گیر افتاده بود .

 

 

 

ـ گندم …….

 

 

 

گندم پلکی زد و لبانش را برای زدن حرفی چندین بار باز و بسته کرد ………….. اتفاقی که افتاده بود آنقدر او را دچار شوک کرده بود که حس می کرد حتی قدرت تکلمش هم دچار مشکل شده .

 

 

 

ـ من ……….. من ……….. آدم کشتم یزدان …………. آدم …………. ببین ……………. ببین ازش داره ……….. خون میره …………… دیگه …………. تکون نمی خوره . مرده . من …………. کشتمش .

 

 

 

یزدان سر پایین برد و بار دیگر گیج گاهش را بوسید و بدون توجه به دردی که در شانه اش پیچیده بود ، او را به خودش چسباند و به گوشه سینه اش فشرد .

 

 

 

ـ تو نکشتیش …………. من کارش و تموم کردم .

 

 

 

ـ چرا ……….. چرا ………… من ، کشتمش ………….. قلبش و نشونه ……….. گرفتم .

 

 

 

ـ تو به خاطر من این کار و انجام دادی گندم ………….. تو می دونستی اگه نمی زدی ، اون من و میزد .

 

 

 

گندم چرخید ……….. آنقدر شوکِ اتفاقی که افتاده بود درگیرش نموده بود که به کل تیری که در شانه یزدان قرار داشت را به دست فراموشی سپرد .

 

 

 

چرخید و خواست دست به دور گردنش حلقه کند که با خیسی لباس او که از چند دقیقه پیش هم خیلی بیشتر شده بود مواجه شد .

 

#part880

#gladiator

 

 

 

به سرعت خودش را عقب کشید ………….. انگار مغزش اندک اندک داشت از شوک خارج میشد .

 

 

 

ـ هیچ پارچه و لباسی که بشه استفاده کرد ……… پیدا نکردم .

 

 

 

یزدان مچ دست او را که یک قدم عقب رفته بود را گرفت و او را دوباره به سمت خودش کشید .

 

 

 

ـ اشکالی نداره ، بریم …………. باید به جلالم بگم بلند شه بیاد اینجا این وضعیت و مرتب کنه .

 

 

 

گندم دستش را عقب کشید که پنجه های یزدان از دور مچش رها شد .

 

 

 

با آزاد شدن دستش از دست یزدان ، پنجه هایش را به سمت دکمه های مانتو در تنش برد و یکی یکی و عجله ای بازشان کرد .

 

 

 

یزدان با دیدن حرکات او ، اندک ابرویی درهم فرو برد و دست چپش را باز روی شانه اش فشرد :

 

 

 

ـ داری چی کار می کنی ؟

 

 

 

گندم مانتواش را در آورد و میان پاهایش گذاشت تا روی زمین نیفتد .

 

 

 

ـ می خوام تیشرتم و در بیارم که بتونی روی زخمت فشارش بدی ………….. اینجا هیچ پارچه تمیزی که بتونی روی زخمت فشار بدی وجود نداره .

 

 

 

ـ نمی خواد گندم . ممکنه هر لحظه یه نفر دیگه سر برسه . مانتوت و تنت کن بریم .

 

 

 

گندم بی توجه به حرف او پنجه هایش را پایین تیشرتش گذاشت :

 

 

 

ـ روت و اون ور کن .

 

#part881

#gladiator

 

 

 

یزدان نچی کرد و رویش را به سمت دیگری چرخاند که صدای درآوردن لباس در گوشش نشست .

 

 

 

ـ بدو گندم . الان وقت این کارها نیست .

 

 

 

گندم به سرعت مانتواَش را به تن زد و دکمه هایش را بست .

 

 

 

ـ می تونی برگردی .

 

 

 

و بعد از اتمام بستن دکمه هایش تیشرت سفیدش را در دستش گوله کرد و به سمت او گرفت :

 

 

 

ـ بیا بذارش روی زخمت .

 

 

 

یزدان دست خونی اش را از روی زخمش برداشت و لباس او را گرفت و روی خزمش فشرد که باز چهره اش درهم فرو رفت …………. اندک اندک درد داشت خودی نشان می داد و رو می آمد .

 

 

 

ـ می تونی موبایل نوید و از کنارش برداری ؟ من دیگه نمی تونم خم بشم .

 

 

 

گندم سر تکان داد و با افتادن نگاهش به صورت خونی شده نوید ، لبانش را روی هم فشرد و قطره لشک دیگری روی گونه اش رد انداخت .‌

 

 

 

دست لرزانش را دراز نمود و موبایل را از دستان هنوز گرم او بیرون کشید .

 

 

 

یک روزی می خواست یزدان را از این منجلاب نجات دهد و …………. حالا خودش حس می کرد که درون این منجلاب گیر افتاده .

 

 

 

یزدان به موبایل درون دست او اشاره زد .

ـ بجنب گندم ، بذارش تو جیب شلوارم .

 

#part882

#gladiator

 

 

 

 

خوب می دانست که این فیلم تا چه حد می تواند مدرک مهم و با ارزشی باشد برای به دام انداختن کتی …………. نوید درون فیلم به صراحت اقرار کرده بود که از طرف کتی آمده ………… و حالا او می توانست تیکه ای از این فیلم را جاا کند و در دست فرهاد قرار دهد و خودش را برای دیدن جنگی خارق العاده میان فرهاد و کتی ، مهمان کند .

 

 

 

گندم به یزدان که پشت فرمان رفت و نشست ، نگاه انداخت و پنجه هایش را با استرس درهم فرو کرد و بیهوده فشرد ………….. از شبنم های ریزی که اندک اندک بر روی پیشانی یزدان نمایان می شد ، پیدا بود که چه حجمی از درد را تحمل می کند .

 

 

 

در حالی که باز بی طاقت از حال بدی که یزدان داشت ، اشک نم نمک در چشمانش می نشست ، رو به یزدان درون ماشین نشست .

 

 

 

اگر مهارت رانندگی اش را از یزدان پنهان نکرده بود ، الان می توانست جای او پشت فرمان بنشیند و تا محل استقرارشان رانندگی کند .

 

 

 

بینی بالا کشید و نگاهش را به تیشرت سفیدش که لحظه به لحظه بر سرخی اش افزوده می شد نگاه انداخت و لبانش را محکم با دندان گزید که ابروانش از فشاری که به خودش می آورد تا در این اوضاع و احوال به هق هق نیفتد ، لرزید .

 

 

 

اما یزدان با تمام حال خرابش ، حال گندم را درک می کرد .

 

#part883

#gladiator

 

 

 

در حالی که از دردی که تحمل می کرد ، صدای نفس هایش اندکی صدادارتر و عمیق تر به نظر می رسید ، به سمت گندم سر چرخاند و سعی کرد لبخندی هرچند تصنعی بر لب بنشاند ………… نوک بینی گندم از گریه های بی صدای بی وقفه اش قرمز و اندکی هم پف کرده به نظر می آمد .

 

 

 

ـ من که نمردم این مدلی گریه می کنی .

 

 

 

گندم دست به صورتش کشید و ابرو درهم فرو برد .

 

 

 

ـ حقم نداری دیگه چنین حرفی و بزنی . حق نداری بمیری . هیچ وقت .

 

 

 

یزدان لبخند درد آلودی زد …………. بر خلاف لبخند دقایق قبل ، این لبخند حقیقی بود ……….. درد داشت ، اما حقیقی بود .

 

 

 

انگار واقعاً یک نفر در دنیای سیاه و ظلمانی اش وجود داشت تا او را تنها بخاطر خودش بخواهد و بس ………….. که وابسته و نگرانش باشد …………. که برایش اینگونه اشک بریزد و بینی قرمز کند .

 

 

 

تا بخواهد به محل استقرارشان برسند ، جان گندم بالا آمد و نصف عمر شد …………. هرگز بخاطر نمی آورد که راهی تا این حد برایش طولانی و بلند به نظر برسد .

 

 

 

با رسیدن به داخل کوچه اشان ، گندم برای دیدن جلال این طرف و آن طرف چشم چرخاند . جلال می توانست به یزدانش کمک کند .

  • اشتراک گذاری
اگر نویسنده این کتاب هستید و درخواست حذف آن را دارید
  • میهن بوک
  • برچسب ها:
موضوعات
ورود کاربران

درباره سایت
میهن بوک
دانلود رمان: میهن بوک پایگاه معرفی و دانلود بهترین رمان های الکترونیکی PDF , EPUB و صوتی کمیاب رایگان فارسی و خارجی جدید و قدیمی بدون سانسور
آمار سایت
  • 4726 نوشته
  • 494 محصول
  • 367 کامنت
  • 1151 کاربر
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " میهن بوک " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.