به مامان من گفت عروس؟؟؟ چقدر مسخره
دیگه خیلی حرصم دراومد
_نمیخوام حاج خانوم
_حداقل بگو مادربزرگ
تو چشماش زل زدم و با جدیت گفتم
_ببخشید……عادت ندارم
من اصولا دختر آرومی ام وتا وقتی لازم نباشه تندی نمیکنم ولی نمیدونم چرا انقدر جلوی این زن جسارت داشتم
ازم رو گرفت و مامان بدرقه اش کرد
منم لیوانای چای رو گذاشتم تو سینی
بغضم تا بیخ گلوم رسیده بود و بلعیدمش
اگه از اول مادرمو در شان خانوادشون میدونستن و به عنوان عروسشون قبولش میکردن مجبور نمیشد زن اون مفنگی بشه که صبح و شب سیاه و کبودمون بکنه
حالا اومدن که چی تنها بچه ی امیر علی رو ببرن روسرشون حلوا حلوا کنن که مثلا یاد پسرشون زنده بشه نمیخوام صد سال سیاه بشه
_مامان جون نباید دلشو میشکستی
با حرص لیوانو کف زدم و برگشتم بهش نگاه کردم
_یعنی میخوای برم باهاش زندگی کنم؟ انقدر از دستم خسته شدی مامان؟
اومد جلوم و با مهربونی تموم اشکامو پاک کرد
اصلا من کی گریه ام در اومد که خودم نفهمیدم
#جزرومد
#پارت۶
_نمیگم که بری باهاش زندگی کنی فقط میگم دو روز میرفتی پیشش یه ذره دلش اروم میشد بالاخره تو دختر امیر علی ای
صدامو بردم بالا
_یادت رفته وقتی ده سالم بود رفتیم سراغشون حاجیشون چی گفت!! گفت دروغ میگی گفت کلاهبرداری بوی کباب به گوشتون خورده اصلا پسر من تورومیخواست چیکار کلی دختر وزیر و وکیل ورنگ و وارنگ براش ریخته
با یادآوری اون روز نحس دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم و با صدای بلند زدم زیر گریه
_مامان…… خیلی…… نامردن
بغلم گرفتش و نوازشم کرد
شاید بغض شاید کینه شاید نفرت شایدم دلخوری و تنهایی بابت زندگی که میتونستیم با مامان داشته باشیم و حقمون بود ولی ازش محروم شدیم منو انقدر تو منگنه گذاشته بود که نتونم مثل همیشه جلوی مامان خوددار باشم
بالاخره یه کم سبک شدم
از بغلش بیرون اومدم و اشکامو پاک کردم
_عزیزم میدونم ناراحتی ولی اون برای قدیم بود و پدربزرگت الان دیگه نیست
این زنم که تقصیری نداشت
_برام مهم نیست الان به چشم من همشون یکی ان…..توام انقدر طرف اونا رو نگیر
#جزرومد
#پارت۷
بالشت و صاف کردم تا یکم دراز بکشم
مامان مِن مِن کرد تا حرفشو بزنه
_میگم ریحانه……
_بله
_تو دختری…. دیگه وقت شوهر کردنته…… میتونی…..میتونی….بری باهاشون اونا بهت میرسن….هر چی بخوای برات فراهم میکنن
اخمام رفت تو هم از حرفش
_آره میرم چی بهتر از این….. هر از گاه میام به شما هم سر میزنم…..خوبه؟
متوجه شد به مسخره حرف زدم
_اونجوری نگو……من جدی گفتم الانا منوچهر نیست دوباره سرو کله اش پیدا شد و خواست تو رو بده به یکی مثل خودش من زورم بهش نمیرسه مامان جان تا کی شرمنده ات بشم ؟تا کی تو کار کنی منوچهر بخوره و خرج خونه رو بدی
گفت و بغضش شکست.منم بغض کردم
راضیه از جیگر گوشه اش بگذره تا من تو آرامش و راحتی باشم و اینا همش به خاطره اون ادمای از خدا بی خبره
_خدا رو شکر که من و تو باهم کار میکنیم تا وقتی سروکله اش پیدا شد بندازیم جلوش بره پی کارش
_آخه سبزی پاک کردن و سرخ کردن مگه چقدر میشه اخه
خندیدم تا حالش عوض بشه
_پول حلال رِی میکنه مامان….تا حالا رو خدا رسونده بقیه شم با خودش
#جزرومد
#پارت۸
بلند شدم رفتم روبه روش نشستم
اشکاش رو پاک کرد و دستمو گرفت
_اونکه معلومه….ولی میدونی ریحانه جان من میگم هم تو راحت باشی و هم مادربزرگت که دلش به تو خوشه
_به نوه های دیگش خوش باشه…..به همین پسره که مادر جون مادر جون از دهنش نمیوفتاد
اسمش امیر حسام بود انگار پسرعمو کوچیکمه
زبونش که خیلی چرب و نرم بود والبته شیطنت داشت
اولین باری که اومدن خونمون همش بهم میگفت دختر عمو و مادربزرگش ذوق میکرد از شنیدن این حرف
خانواده شون مذهبی ان و اون مرد با حاج آقا گفتنهای بقیه دور گرفته بود و یه ذره از خدا نترسید که شاید این زن راست بگه و شاید من نوه ش باشم و خیلی راحت مارو از خونه ش انداخت بیرون
ولی بابای من کجا و اینا کجا….یادمه وقتی به سن تکلیف رسیدم یه چادر نماز خوشگل برام خرید و گفت هر موقع دوست داشتی شروع کنی به نماز خوندن با این چادر بخون اصلا اجبارم نکرد و از خدا منو نترسوند منم کم کم خدام رو شناختم
اونوقت این جماعت هر کسی مثل خودشون نباشه رو بد میدونن
پولم که خدا بهشون داده اندازه ی گنج قارون نمیشه جمعشون کرد……
_تا کی مامان جان….. تو جوونی خواسته داری تاکی فقط میخوای سرتو بندازی پایین بری درمانگاه و بیای و آخر ماه هم هیچی دستتو نگیره…..همین دیروز ملیحه میگفت حداقل یه ذره به سر و وضعت برسم ولی خدا میدونه چقدر عذاب میکشم و شرمنده اتم که……
کلافه شدم از شنیدن همیشگی این حرف های تکراری و حرفشو بریدم