دانلود رمان اوهام از بهاره حسنی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
نیکو توی بیمارستان به هوش میاد در حالی که همه حافظه اش رو از دست داده.. به گفته روانشناس، نیکو از قبل دچار مشکلات روانی بوده و تحت درمان.. نیکو به خونه برمیگرده ولی قتل های زنجیره ایی که اتفاق میوفته، باعث میشه نیکو بخاطر بیاره که…
حس میکردم غریبه ای هستم که در حال کلنجار رفتن با غریبهای دیگر، به اسم شوهرم هستم. -هستی؟ تنها سرش را به نشانه مثبت تکان داد. از پله ها بالا رفتم هوا همچنان ابری بود اما حداقل از آن بارش سیل اسا دیگر خبری نبود. روی تخت ولو شدم ترس دوباره در ذهن و روحم بالا آمده بود. ترس از دیدن توهماتی که وجودخارجی نداشتند.
یعنی چه بوده است؟ چه چیزی میدیدم؟ چه توهمی؟ چه ترسی؟ اصلا چه کسی بودم؟ چه گذشته ای داشتم؟ لرزيدم. لحاف را کشیدم و زیر لحاف چپیدم. با آنکه تازه از خواب بیدار شده بودم اما دقیقه ایی بعد، به خوابی بی رویا فرو رفتم. وقتی از خواب بیدار شدم هوا رو به تاریکی بود. نگاهی به ساعت کنار تخت کردم خیلی دیر نبود و تازه دوو نیم بود.
اما به خاطر ابر تیره و غلیظی که اسمان را پوشانده بود، هوا کاملا تاریک شده بود برخاستم و نشستم سرم کمی گیج میرفت. چند لحظه نشستم تا جریان خون به آرامی در بدنم سرازیر شود. از بیرون صدای زمزمه ای یکنواخت میآمد. چیزی مثل اخبار در طبقه پایین سیمین خانم در اشپزخانه بود و فرحان روی کاناپه مقابل تلوزیون نشسته بود و اخبار نگاه می کرد.
لباس بیرونش حالا با یک شلوار ورزشی و یک تیشرت ساده عوض شده بود. حالا به نظر قابل دسترس تر میآمد، تا آن مرد اتو کشیده ای که از بیرون آمده بود. روی زانویش یک روزنامه که تا کرده بود، قرار داشت و او اما به تلوزیون خیره شده بود …
***
کلاغ های بزرگ و ترسناک روز اول، حالا دیگر انقدر هم ترسناک به نظر نمیرسیدند حتی حالتی کمی دوستانه پیدا کرده بودند. از آن بالا جوری به من زل زده بودند، مثل اینکه یک احمق گنده هستم! یکی شان بود که به سیاهی بقیه نبود. حتی به بزرگی بقیه هم نبود. کمی ظریف و بامزه بود نمیدانم چه علتی داشت اما متفاوت بود. شاید دو رگه بود شاید هم فقط زاغ بود. من نمیدانستم زاغها چه شکلی هستند اما این یکی متفاوت بود. شاید هم فقط یک ماده کوچک و بی دفاع در میان نرهایی درشت و ترسناک بود.