دانلود رمان مه ربا از مهری هاشمی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
هونام بخشایش یه آقازادهی یاغیه، کسی که از سیاست و قدرت فراریه اما تو رأسشه.
پدرش یکی از مردان قدرتمند کشوره و تنها پسرش باید کمک حالش باشه اما هونام از پدرش و هر چیزی که بهش ربط پیدا میکنه گریزونه، چون اون رو مقصر مرگ یکی از عزیزانش میدونه.
از خونهی پدریش بیرون زده و یه شرکت همراه پسر عموش و بهترین دوستش راه انداخته و اونجا داره توی خفا یه زندگی آروم رو میگذرونه، البته اگه پدرش و دخالتها و خرابکاریهاش واسه برگردوندن پسرش اجازه بده.
با پر رنگ شدن خرابکاریهای دختر شیطون داستان توی شرکت توجه هونام بهش جلب میشه و اینجا آغاز کلکلهاییه که مرد ساکت و آروممون رو به یه پسر خشن تبدیل میکنه.
لبش رو به سینهی لختم چسبوند و بوسههاش رو تا گردنم پیش برد و من همچنان خیره به رو به رو تیک تاک ساعت رو میشمردم،
” یک دو ، یک دو”
حس رطوبت زبونش روی شاهرگم باعث شد دستهام رو مشت کنم
نه من میتونستم تحمل کنم، واسه پا گذاشتن این دختر به اتاقم اینقدر با خودم کلنجار رفته بودم که الان نخوام بره.
همون جوری که تنم رو غرق بوسه میکرد سمت تخت هدایتم کرد،
تخت بزرگ سلطنتی با اون رو تختی تیره رنگ، اینو از یه حراجی توی لندن خریده بودم با قیمت بالا واسه تختی که خیلی وقته خالی مونده بود.
خواست هولم بده که مقاومت کردم، الان نمیخواستم که تنش خیمه بزنه روم زود بود.
تقلا کرد و ناخوناش رو توی گردنم فرو کرد،
یه جرقه و صحنه ای که جلوی چشمهام نقش بست، خراش روی گردنش جای ناخون بود.
صدای کوبیده شدن تنشون توی گوشم زنگ زد، چشمهای بسته شدهم رو باز کردم تا اون صحنهی لعنتی از جلوی چشمهام محو بشه.
دست خودم نبود وقتی خشن گردنش رو چسبیدم و از خودم دورش کردم این لمس منزجر کننده رو…
هر دو دستش رو روی مچ دستی که گلوش رو گرفته بودم گذاشت، خیره به چشمهای به خون نشستم لب زد:
– چیکار میکنی؟
فکم رو به هم چفت کردم.
– گفتم کاری نکن که حس بدی داشته باشم.
سرفهی خشکش گوشم رو آزار داد و تند تند مزخرفاتش رو ردیف کرد:
– تو دل نمیدی، حواست پرته، اصلاً منو حس نمیکنی، حتی پوستت داغ نشده، مثل یخی، مطمئنی به من تمایل داری؟
بیشتر اخم کردم.
شنیدن این جملات اونم به تکرار منو به مرز جنون میرسوند، چرا تکرارش میکردن تا عصبی بشم؟
نمیدیدن چقدر خرابم از شنیدنش؟
نمیدیدن جنون میگیرم از یادآوریش؟
چند سالش بود هجده سال… فقط هجده…
به خودم که اومدم از همون گردن از روی زمین بلندش کردم و حالا دیگه رنگ صورتش به کبودی میزد، چی میشد اگه خفهش میکردم؟
اگه هر چی زنه خفه میکردم و بعدش یه شات ویسکی میرفتم بالا و حین دود کردن سیگار برگ مورد علاقهم با لذت روی همین تخت لش میکردم و خیالم راحت میشد هیچ موجود ضعیفی توی دنیا وجود نداشت که بهش ظلم بشه.