دانلود کتاب گناه نامدار از فرشته تات شهدوست با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
نامدار خسروپناه هیچوقت فکر نمیکنم مأموریتی ساده، زندگیاش را زیر و رو کند. او برای جمع آوری اطلاعات و تحویلشان به رئیس مرموزش، خدیوه هژبری، در قالب ماساژور وارد یک پانسیون مشهور می شود. اما به محض ورود، همه چیز از کنترل خارج میشود. زن خطرناکی که صاحب پانسیون است، او را به عنوان «شاهماهی» انتخاب میکند. لقبی که جایگاهی ویژه اما پرمخاطره دارد. از آن لحظه به بعد، نامدار دیگر یک جاسوس ساده نیست؛ او برای زنده ماندن، بازی پیچیدهای را در کنار زنی آغاز کرد که مرز میان قدرت و جنون را از بین برد…
خسته و از توان افتاده همانجا کنار دیوار نشست. پاهایش را توی شکم جمع کرد و آرنجش را سر زانو گذاشت. با پریشانی میان موهای شلوغ خود دست یکشید و به زمین نگاه میکرد می با خون اون . انسانیت و گرفتن زیر ! و دخترا به خاطر رابطه ی نامحدود، مریض میشن و ن وقتی فرید خیلی هاشون اچ آی وی مثبتن میشن خونه های پایین! مردایی که برده ی هوسن و تو بغل فاحشه ها میخوابن تو همین اجتماع دارن راست راست میچرخن زن دارن بچه دارن… همین | مريض با اون زن بیچاره رابطه برقرار میکنه و این ویروس تو همون خونه بین خونواده تکثیر میشه تا رخنه کنه تو دل یه جامعه کف دستش را وسط پیشانی سایید، سپس پشت پلک هایش گذاشت و فشار داد. صدایش میلرزید همه ی اینا یه فرقه ست. کار اون فرقه هم وسط یه سرمایه ی هنگفت هم با فروش دخترا میره تو .
امثال شوکت و بشیر و عماد به همه گفتم تو واسه پول که باورشون شه به بهونه ی رفتن لنگ همین دوزار ده شاهی ام! فقط خودم و خودت و خدا میدونه چرا پامو گذاشتم تو اون عالم اسفل! این را گفت و با نومیدی به او نگاه کرد. برای اینکه دست شوکت را رو کند، پایش به گلشن باز شد. از نیت او با خبر بود بعد از اندکی تأمل نگاهش را از روی نامدار برداشت و سمت در رفت، قبل از اینکه از خانه خارج شود گفت: – بیرون منتظرم تا یک ساعت دیگه باید عمارت سفید باشیم، عجله کن در که بسته شد نگاه نامدار با حس غریبی اطراف خانه نفس عمیق کشید و مشامش پر شد از را به دیوار سردی که به آن تکیه شد. مثل کسی که بعد از به گردش در آمد. بوی و داده بود سفری طولانی به خانه به همان اندازه دلتنگ این صد و بیست متری، از میان ده واحد یک مجتمع .
بود مأمن اسرار قلب درد کشیده اش! نگاهش را از شاخه های بلند پتوس گرفت و دوباره آبپاش را برداشت. وقتی از راه رسید اولین کاری که کرد به گل هایش آب داد این روزها آنها هم مثل دل خودش، پژمرده و خشکیده بودند آهسته به لبه ی برگ سانسوریا دست کشید طفلک زرد شده بود! چهره اش با دیدن آنتوریوم که دیگر شادابی سابق را نداشت، محزون شد. حتى یوکا که گیاهی قدبلند و جان سخت بود هم مثل آن وقت ها سبز .نبود رطوبت از دست رفته ی برگهای دیفن باخیا کرخت شدن ساقه ی برگ انجیری ها! با دیدن ظاهر دلمرده ی آنها، غمش دو چندان شده بود. زمان میبرد تا دوباره ا شوند. زمان میبرد تا دوباره سرپا شود! انگار حیاتش به وجود سبز و زندگی بخش گل ها وصل بود. این ها که از سستی ورزیدن او خشکیدند، او هم به پای از دست دادن آرامشش پژمرده شد.
به جای هر گیاه بر کردن وسیله ی غیرضروری ای ، خانه اش را با بود. گیاهانی با برگهای سبز که حس زنده بودن، حس قشنگ زندگی را به او القا میکردند. آبپاش را کنار گلدان گذاشت و موبایلش را از روی میز وسط هال برداشت کم طاقت بود و این روزها ناآرام تر از همیشه با دیدن کلمه ی «دلدار»، دلش میلرزید. تردید را نادیده گرفت وارد صفحه ی دلوان شد و باخبر از اینکه او هنوز ایران است، نوشت: ندادی؟» – «چرا مدارک و تحویل پلیس جواب خیلی زود به پیام را ارسال کرد قلبش تن دستش رسید دخترک انگار – «که حداقل یه نفر تو این دنیا بهم مدیون باشه.» لبخند زد همین بود. همین قدر غد و سرتق! روی کاناپه نشست و جواب داد: – «من بدهکار کسی نمیمونم.» با نرفتنم پیش پلیس فقط خواستم لطفی که در حقم کردی رو جبران کنم اگه با آوردن اسم گلشن، شوکت رو لو می دادم، تو هم گیر می افتادی.»