دانلود کتاب منتهی به خیابان عشق از صدای بی صدا با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
راحیل، دختر آرام و نجیبیست که بهواسطه خواست و صلاحدید پدر، در آستانهی ازدواج با مردی قرار گرفته است که حتی نام او برایش غریب است. پدر، با صلابتی آمی به سنت و غیرت، تصمیم گرفته شده و راحیل را چارهای جز اطاعت نیست. برادری داشت، رستگار، که همیشه پشت و پناهش بود، تکیهگاه روزهای سخت… اما اکنون دور از وطن است، غایب از صحنههایی است که تصمیمات سرنوشت ساز خواهر را دارند. در سکوتی پراضطراب، راحیل تصمیمی میگیرد که شاید همه چیز را تغییر دهد. مخفیانه با تنها کسی که میتواند به رستگار دسترسی داشته باشد تماس میگیرد: نزدیکش. و همین تماس، شروع یک بازی پنهانیست میان خواستن و بایدها…
دو روز بود با داداش رستگار کلی جا سرمیزدیم. هم اینکه اتاق خالیش رو گفت تخت و میز بخریم مال من باشه، هم کلی لباس برام خرید مشاوره تحصیلی هم از یه طرف دیگه اکثر مشاورها گفتن چون درسم مدرسه خوب بوده میتونم بمونم سال بعد کنکور بدم و برم دانشگاه بهتری اما داداش رستگار میگفت نه خواستی ادامه بدی میری ارشد دکتری به دانشگاه بهتر درس میخونی میخواست بیشتر خونه نمونم و هرچه زودتر برم بیرون ربطی به دانشگاه رفتنم نداشت نمی خواست با هیچ بهونه ای صبح تا شب بیرون باشم حتی در مورد کار کردن تو دفتر دوستش اونم گفت که برم حوصله ام سر نمیره. برای ثبت نام دانشگاه بیرون باشم. حتی در مادر دارند هم رفته بودیم. باهم شهریه اش واقعا زیاد بود تا قبل دونستن شهریه دلم نمیخواست برم تو دفتر دوستش کار کنم اما بعدش کم کم شروع کردم به فکر کردن.
نه اینکه فکر میکردم داداش رستگار بهم پول نده، اما من روم نمیشد که تند تند بخوام ازش پول بگیرم. _داداش رستگار؟ _جونم جوجو؟ _میگم… با دوستت… _دياكو؟ سرم رو تکون دادم. _باهاش صحبت میکنی برم پیششون کار کنم؟ لبخندی زد. _چیشد نظرت عوض شد؟ _همینجوری! _بخاطر شهریه ی دانشگاهته؟ _من از شهریه خبر نداشتم اگه گفتم بخاطر خودت بخاطر پولش نیست هر موقع هرچی بخوای من برات میگیرم … نه! کنسله. _بخاطر من؟ نه! صدای آهنگ رو قطع کرد. صدای بی صدا با یکی دوست بودم میخواستم بهت معرفیش کنم اما بهم خورد نمیخوام کسی وارد زندگیم بشه نگران نباش. پس کسی بود، حسم اشتباه نکرده بودم من دوست دارم تو خوشحال باشی من خوشحالم جوجو بهم خوردنش هم به تو ربطی نداره اگه کسی وارد زندگیم شد… اگر … این بار بهت میگم. همون اول معرفیش میکنم.
سرم رو تکون دادم هم خجالت میکشیدم هم خوشحال بودم که اینقدر راحت در مورد این موضوع باهام صحبت میکنه داداش همیشه با من راحت بود اما هیچ وقت در مورد همچین چیزی صحبت نکرده بودیم. اینم به شرطیه که توام از من قایم نکنی _داداش! بیام تو؟ _کجا؟ _محوطه ترسیده گفتم برای چی؟ _باهات قدم بزنم. میدونستم بخاطر این نیست اما نمیدونستمم دقیق داره به چی فکر میکنه با اون چشمهای قرمزش و لبخند مصنوعیش که حالا دلیلش رو میفهمیدم با دختری که قرار بوده بهم معرفی کنه بهم زده حتما خیلی دوستش داشته… برو نترس جوجو بهم خبر بده بیام دنبالت. باشه مرسی پیاده شدم از ماشین هم فاصله گرفتم اما دوباره برگشتم نگران بودم واقعا. _داداش؟ _جانم؟ مواظب خودت باش _توام جوجو این بار که برگشتم برم سمت ورودی به خانم چادری یهو بهم گفت کارت دانشحوییم رو نشونش بدم.
تا من کارت دانشجویی رو از توی کیفم بیرون بیارم دیدم داداش رستگار کنارم وایستاده مشکلی پیش اومده نه تو بور دیرت میشه کارت دانشجوییم رو خواست _نسبتی دارن باهاتون؟ داداش ساعدم رو گرفت و نذاشت کارتم رو بردارم خواهرم هستن شما؟ میشناسیش که داری کارتت رو در میاری؟ نمیشناختم راست میگفت اما اون خانم خودش گفت که از حراست دانشگاهه. داداش رستگار اما همونطور تند برخورد کرد. جلوی نگهبانی تشریف داشته باشین اگر وظیفتونه اونجا کارت دانشجویی بخواین نه اینکه قدم زنان دانشجوها رو خفت كنين. این بار من دستم رو گذاشتم روی ساعد اون. _داداش! عزیزم تو برو سرکلاست ایشون نه یونیفورم تنشونه نه خودش رو معرفی کرده کارشون درست نیست از این به بعد هم به هیچ کس بدون معرفی کارت نشون نمیدی. آروم سرم رو تکون دادم اما نرفتم داداش عصبانی بود.