پست های ویژه
دانلود کتاب گیسو کمند از نگین حبیبی با فرمت‌های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دختری بنام کمند از باند عتیقه کالفرنیا ماموریت میگیره وارد باند عتیقه تهران بشه و مورد توجه رییس باند یعنی ”دان” قرار بگیره.. اما این فرد بویی از احساس نبرده و برای کمند که اولین ماموریت و معمولا سوتی میده کار خیلی سختیه.. در این بین هم مشکلاتی براش پیش میاد و ماجراهای جالبی براش اتفاق میوفته.
دان حرفی نزد و به لیوانش خیره شد…صدرا کلافه شده بود…کسری هم همین طور و من داشتم دیوونه میشدم از استرس… صدرا گفت: -میرم یه چیزی بخرم بیام… کسری هم بلند شدو همراهش رفت…مادام به من نگاه کرد و لبخند شیطانی زد و گفت: -خب..اسمت چیه عزیزم؟ یکم تونسته بودم به خودم مسلط بشم گفتم: -کمند… مادام-آها…اسم قشنگیه…چجوری باهاش آشنا شدی دان؟ دان کلافه پوفی کشید و بلند شدو گفت: -الان میام. معلوم بود میخواد از زیر سوال در بره… نرووووو… اه! دان که رفت مادام گفت: -فکر نمیکردم انقدر بهش نزدیک بشی… -بهش نزدیک نشدم…فقط اسمم تو شناسنامشه… اخم کردو گفت: -یعنی چی؟! ماجرارو براش تعریف کردم…عصبانی گفت: -تموم تلاشت همین بود؟!تا الان باید قاپشو می دزدیدی… -خب نشد…گفتم که نفوذ ناپذیره… مادام پوفی کشید و گفت: -جهانبخشم که گم و گور شده…
با تعجب گفتم: -کار تو بود؟! مادام-پس فکر کردی کاره کیه؟!حالا باید جون بکنم بتونم پیداش کنم… -کشتنش… مادام بُهت زده نگاهم کرد که گفتم: -همون روزی که نجاتم دادن… مادام زیرلب لعنتی فرستاد که ادامه دادم: -اون محموله برای باند دان خیلی مهمه…به این راحتیا از دستش نمیدن… لبخند شیطانی زد و گفت: -و ما به دستش میاریم… سرمو تکون دادم..یه حس بدی داشتم…نمیدونم چی بود…صدرا و کسری اومدن سمتمون…بستنی و کیک گرفته بودن…عاشق این بستنیا توی لیوان بزرگ بودم…نشستن و صدرا گفت: -پس دان کو؟ شونه بالا انداختمو گفتم: -نمیدونم…رفت گفت میاد… کسری پوفی کشید و ساکت شد..اومدن مادام همه رو از قاب چند دقیقه پیششون درآورده بود…کسری اصلا خونسرد نبود…صدرا دیگه خندون نبود…دان هم دیگه آروم نبود…بستنی رو که خوردیم مادام بلند شد.
و گفت: -خوشحال شدم از دیدنتون…از طرف من از دان خداحافظی کنین… و رفت…صدرا در حالی که دراز میکشید با حرص گفتم: -باش تا بگم…زنیکه ی… کسری-صدرا! بعدم رو به من گفت: -چی میگفت بهت؟ با تعجب گفتم: -کی؟ کسری-مادام…داشتیم میومدیم دیدیم داره باهات حرف میزنه… وای…دستپاچه شدم…چی بگم..؟گفتم: -میگفت…دانو دوست دارم یانه…چجوری باهاش آشنا شدم…از همین چرت و پرتا… کسری-مادام چرا عصبی شده بود؟ وای خدا…این همه چی رو زیرنظر داشته؟!گفتم: -گفتم من زنشم ولی دوست دخترم داره! کسری که قانع شده بود گفت: -آها… و کنار صدرا دراز کشید…صدرا گفت: -زنیکه فضول…آخه بگو به تو چه؟ کسری-باز بچه شدی صدرا؟ولش کن… دان اومد…کسری گفت: -کجا بودی؟ دان حرفی نزد و کنار کسری دراز کشید…هرسه چشماشونو بسته بودن..
من کنار صدرا نشسته بودمو زانومو بغل کرده بودم…به دریا خیره شدم…آهی کشیدم…خدایا…من دارم چیکار میکنم؟با اینکه بابام باهام خوب نبود ولی میدونستم از خیانت و از پشت خنجر زدنو دور زدن بدش میاد..منم به تبعه اون از این چیزا بدم میومد…به قیافه هاشون نگاه کردم…پشیمون بودم که اومده بودم توی این ماجرا…ای کاش هرجور شده بود مادامو راضی میکردم منو نفرسته…این سه نفر…چیزی که نشون میدن نیستن…دراصل همیشه دوست دارن باهم باشن…خوش باشن… صدرا…چقدر روزای اول باهام بد بودی…چقدر تحقیرم کردی…به فکم دست کشیدم…چجور منو زدی!بغضم گرفته بود…به کسری نگاه کردم…کسری…مرد مهربون توی زندگیم…یه دوست و برادر خوب…با اینکه بهم اطمینان نداری و از من خوشت نمیاد…همیشه خونسرد و عادی باهام برخورد کردی…
