دانلود کتاب میراث از نگار رازقندی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
ماهور، زنی که تمام زندگیاش را وقف پسرش کرده، پس از مرگ شوهرش ناچار میشود برای حفظ خانواده، با برادر شوهرش ازدواج کند. اما ورود او به زندگی حامی، همزمان با پرده برداری از رازهایی بزرگ است. رازهایی که گذشتههای هر دوی آنها را زیر و رو میکند و عشقی بلاتکلیف را به چالش میکشد…
انگشت گوشه لبش کشید. – مثال زدم! سوار ماشینش شدم. – یه جوری گفتی که خیال کردم میشه باهاش یه محله رو شیر داد. ماشین رو استارت زد. – نه فقط من و پسرمو بس میشه! جدی شدم. – تو چرا؟ مگه تو هم بچه ای که شیر بخوری؟ عینک افتابیشو از توی داشبورد در اورد و توی چشم هاش زد. – این همه کار و تلاش کنم تهش هیچی بهم نرسه؟ دخترونه لبخند زدم. – نه خب سهم تو محفوظه برات نگه می دارم تا رسیدن به بیمارستان حرف دیگه ای رد و بدل نشد و همین یکم دمق ترم کرد. قبل داخل شدن به داخل بیمارستان، صدای گوشیم در اومد و با دیدن اسم مامانم، جواب دادم: – سلام! مامان که مشخص بود نفس نفس میزنه و از پله ها بالا اومده بود، گفت: – سلام دختر! تو کجایی؟ زنگ زدم خونه داییت، فتانه گفت رفتی بیمارستان. زیر لب “هوم” گفتم که لب زد: – خب خوبه!
ببین اونجایی می تونی با دفترچه بیمه خودت واسه ماهک یه وقت دکتر زنان بگیری؟ چون اینجا بیمارستان زنان و زایمان بود می دونستم بهترین دکتر ها رو داره اما برای چی؟ – ماهک چرا؟ چی شده؟ یکم مکث کرد. – چمیدونم از جوون های حالا دو روز وقت نمیدن برن سر خونه زندگیشون، خانم دو هفته حامله اس. شوکه شدم. با صدای یکم بلندی پرسیدم: – چی؟ حامله؟ یه جوری که نگاه حامی سمتم برگشت و سوالی نگاهم کرد. مامان از پشت گوشی جواب داد: – خب حالا چرا داد میزنی؟ خودتم عین ماهک! برو یه وقت دکتر براش بگیر بلکه همین چند روز رفتن یه خونه ای واسه خودشون گرفتن. تلفن قطع شد و من هنوز تو شوک بودم. گوشی رو توی جیبم فرو بردم که حانی با صدای منو از بهت در اورد. – چی شده؟ سمتش چرخیدم و به صورتش خیره شدم. – ماهک …حامله اس. بی تفاوت بود.
کاملا خنثی و بی تعجب …انگار نه انگار که تا همین چند وقت پیش ماهک ب ای خودش بوده و رویای عروسی و بچه دار شدن باهاش بافته. – خب؟ لب به دندون گرفتم. – همین؟ خب هیچی! یعنی تو اصلا ناراحت نشدی؟ نمی دونم چرا بدون در نظر گرفتن عواقبش روی ذهن حامی همچین حرفی زدم اما اون به گمونم خیلی روی خودش کار کرده بود و به ریلکسی جواب داد: – معمولا این جور مواقع از بارداری خواهر زنشون خوشحال میشن، توقع داری من واسه چی ناراحت باشم؟ داخل بیمارستان شدیم که حرفمو خوردم و سر به زیر انداختم. – هیچی همینجوری گفتم! نزدیکم شد و کنار گوشم لب زد: – تنها چیزی که می تونه ناراحتم کنه، ناراحتی زن و بچمه. وای که الان جاش بودم تا همونجا بپرم بغلش و از سر تا پاشو ببوسم. بازوشو گرفتم که منو سوار آسانسور کرد. پرستاری که با ما اشنا شده بود به محض دیدنمون اومد سمتم و رو بهم کرد.
– چقدر مادر مسئولیت پذیری! خیال می کردم تا ریز اخر نیای پیش پسرت …بیا بریم بهش شیر بده تا اینجا اومدی. خنده ای کردم که حامی سر سنگین تر شد. به سمت بچه ها و سالنی که توش کلی نی نی بود رفتیم. یه حس قلبی و مادرانه ای منو به پسرم نزدیک می کرد که از وسط اون همه بچه تونستم زود تشخیص بدم. سمتش رفتم و قبل این که کاری بکنم رو به پرستار گفتم: – میگما، چرا پسر من همش خوابه؟ چشم باز نمیکنه زیاد. پرستاره با خنده ای که سعی داشت کنترلش کنه گفت: – بچه اس هنوز اخه چون زود به دنیا اومده طبیعیه چشمش به نور عادت نداشته باشه. بچه رو از توی دستگاه بیرون اورد و توی بغلم داد. حامی تشکری کرد و منو طرف اتاق شیردهی که خالی از هر چیزی بود راهنمایی کرد. خیلی استرس بغل کردن این جسم ظریف کوچولو رو داشتم و همش می ترسیدم اتفاقی براش بیوفته.