دانلود کتاب اسموتی با طعم مرگ از نیلوفر قنبری با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
کوچهی باریک و پرپیچوخم محلهی پدریام، پر است از مردانی با دستان پینهبسته؛ کفتربازان، چاقوسازان، بزازان، رعیتها، نمدمالها و خراطانی که بوی چوب و دود میدهند. در همین کوچه، خانهی مردهشورها هم هست… برای همین، کوچهمان را «کوچهی مردهشورها» مینامند. خواهر و برادرند؛ اما کسی پدر و مادرشان را به یاد ندارد… نه نشانی از قوم دارند و نه خاطرهای در حافظهی مردم.
زیاد نمیمونم. میرم. خودتو اذیت نکن آقا رهی. رهی تکه پنیری توی نانش میچپاند. – امان از بیپولی و بیکسی. امان! روشنا اخم میکند. – به کی تیکه میندازی رهی؟ – به خودمون. اگر پدر و مادر و فک و فامیل داشتیم الان این زنیکه واسه ما دم در نمیآورد و بهمون زور نمیگفت. – خسته نشدی رهی؟ بابا ما پدر و مادر نداریم. ولشون کن. اون پرورشگاه هنوزم همونجاست و پروندهی ما بازه. اگه دنبالمون بودن تا حالا اومده بودن پیمون. – تو چرا هی گارد میگیری روشن؟ من دارم تمام سعیم رو میکنم که پیداشون کنم ولی تو هی نق میزنی. کمک نمیکنی لااقل سنگ ننداز جلوی پام. – نزنم؟ آخه چه فایده داره این کارا؟ – دیروز رفتم ثبت احوال. با هزار التماس قبول کردن پرونده هاشونو بگردم. – دنبال چی بگردی برادر من آخه؟ – هر مردی که اسمش مازیاره و بالای چهل و چند سال سنشه. اونجا هم آدرس هست هم اگر مرده باشه معلوم میشه.
به خدا روشن ایندفعه حتما به یه جایی میرسم. – فکر کن باید بری جلوی در خونه ی تمام مازیارهای این شهر بگی منم رهی، تو بابای من نیستی؟ مسخره نیست؟ – نه هیچم مسخره نیست. پیداشون میکنم و میریم باهاشون زندگی میکنیم. اون وقت دیگه هیچ ننه قمری اینجوری ما رو بی کس و کار گیر نمیاره که اذیتمون کنه. رستا تو هم تا هر وقت خواستی بمون پیش ما. اصلا به کسی ربطی نداره. اگرم چیزی بهتون گفتن بگین برو با رهی حرف بزن. رستا لبخند میزند: – چقدر شما دو تا رو دوست دارم من. رهی چایش را سر میکشد و از جا بلند میشود. -راحت باش. فکر کن اومدی خونه خواهر برادرت. روشنا لبش کش میآید و با نگاهی خسته او را بدرقه میکند. بعد به صورت کبود و زخمی رستا نگاه میکند. – وای رستا حالا با این سر و ریختت چجوری بریم پیش نیکزاد؟ کاش نگفته بودما ای کاش خفه شده بودم. اه!
رستا دستش را میگیرد. – تو که قصد بدی نداشتی روشن. من دیشب خیلی فکر کردم. راست گفتی. جون من تو خطره. به هر حال منم باید آخرش با پلیس حرف میزدم. خودشون میفهمیدن دیر یا زود. – آخه چجوری؟ – گوشی وحید. حتما یه چیزی از من تو اون گوشی هست. – آخ آخ. پس دیگه واویلا. – ولی هیچ وقت ماه پشت ابر نمیمونه. هر کاری هم بکنم یه پام گیر این قتله. پاشو حاضر شو بریم. – با این سر و ریخت میری سر کار؟ – آره. با چنگ و دندون باید شغلمو نگه دارم. وگرنه از گشنگی میمیرم. روشنا به اتاق میرود تا لباس بپوشد. همان لحظه پیامی به تلفن روشنا میرسد. در حالی که پالتویش را میپوشد پیامی را که از شماره ای نا آشناست باز میکند. ” سلام صبحت به خیر. من بیرون منتظرتونم” روشنا پشت پنجره میرود و توی کوچه را دید میزند. علیرضا را که میبیند دلش باز شور میافتد. لحظاتی بعد با رستا روی صندلی عقب نشسته اند.
در تمام مدتی که علیرضا با رستا حرف میزند روشنا به علیرضا چشم دوخته. این مرد خوش پوش و خوش صدا عجیب دلش را برده. فکر میکند اصلا مگر میشود کسی مثل او را دید و کنارش نشست و دستمال خوش بویش را روی چشم کشید و جذبش نشد؟ مگر میشد از مردی با این وجنات حمایت شد و مهرش به دلش نیفتد؟ اما صدایی توی ذهنش به او میگوید محافظت از جان مردم وظیفه ی پلیس است. علیرضا هم فقط دارد وظیفه اش را انجام میدهد. پس نباید آن را با چیز دیگری اشتباه بگیرد. آه میکشد و دلش برای خودش میسوزد. تنهایی و بیمحبتی باعث شده توهم بزند. صدای هق زدن رستا او را به خود میآورد. – به خدا من فقط یه بار دیده بودمش. اصلا نمیشناختمش. – چرا گریه میکنی خواهر من. ای بابا! شما خانوما هم که همیشه ی خدا اشکتون دم مشکتونه. رستا آب دهانش را قورت میدهد و سعی میکند گریه نکند.