دانلود کتاب درنگی سرنوشت ساز از ترلان عصری و حدیث صبری با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
رمان با لحنی طنزآلود، روایتگر زندگی دختری به نام حدیثه است. مسیر زندگی او پر از دامهای پنهانیست که با ورود افراد تازه کمکم خود را نشان میدهند. حدیثه بیخبر از آیندهای پرماجرا، پا به خانهای میگذارد که سرنوشتش را دگرگون میکند. ورود به شغلی تازه و ساختن کلیپ، حصاری از شهرت را پیرامونش میکشد، اما سایهی عشقی کهنه همچنان بر زندگیاش سنگینی میکند. گذشته به سراغش آمده است!
تو که از خداته! میری اونجا یه چیزی هم کاسب میشی! نگاه قیافه اش که چه ذوقی کرده. یکی زدم پس کلش که خندید و هیچی نگفت. سری تکون دادم که رومینا گفت: – دقیقا ۵روز دیگه. خوبه، میشه تا این موقع لباسی چیزی خرید! نفسم رو با هی بلندی بیرون دادم. یعنی خواب از چشام میباریدها! هی خدا هی خدا! بدبختانه چون اومده بودیم بیرون شام بخوریم، نمیشد خیر سرم بگیرم بکپم! دستم رو گذاشتم زیر سرم و چشامرو بستم. الان توی رویاهام اینو تصور میکردم که؛ ارسلان دستش رو بندازه دورم و منم سرم رو بذارم روی شونش و بخوابم و تموم عطرشو بکشم به ریه هام! ولی… ولی زهی خیال باطل! به حسم لبخند تلخی زدم و چشمام رو باز کردم. نگاهم چرخید به ممد. هی من میگم این از وقتی اومدیم شمال مشکوک شده؛ نگید نه! چشمامو ریزکردم.
ترلان و ستی داشتن حرف میزدن و ممد هم همونطور که غذا میخورد، داشت کاملا به طوری ضایع نگا ِه ترلان میکرد. از ضایع بازیاش خنده ام گرفت و سرم رو چرخوندم که چشم تو چشم شدم با ارسلان که اونم داشت با خنده نگاهم میکرد. نگاهامون چرخید سمت ممد که یهو پوکیدیم از خنده به خاطر اینکه هنوز داشت ترلان رو نگاه میکرد! یهو یاد یه تئوری افتادم که گفته بود اگه میخواید ببینید توی جمع کی بیشتر از همه دوستتون داره وقتی همه دارن میخندن نگاهی به جمع بندازید چون صد در صد اونم همون موقع نگاهتون میکنه! ای کاش واقعا ارسلان، بیشتر از همه من رو دوست داشت و این حس؛ تبدیل به یه شکست بزرگ نشه! با صدای داد زدن و هوار کشیدن متین و ممد از خواب بلند شدم. بالشت و پرت کردم سمت ترلان و چون کنار نیکا خوابیده بود خورد به نیکا. نیکا با حرص بالشت و پرت کرد و گفت: – یه روز اومدیم بخوابیما چشونه این دوتا؟!
اصلا نای بلند شدن نداشتم خدایی! به زور نشستم رو تخت و چشمام رو مالوندم با دستم و گفتم: – چش نیست، دست! چه بدونم من. این دوتا همیشه همینطوری ضدحالن و نمیذارن آدم بخوابه! پوفی کشیدم و بلند شدم و با همون سر و وضع جنگلی خواستم برم بیرون که صدای خواب آلود ترلان خورد بده گوشم: – نگو که میخوای با همون لباس یقه افتاده و شلواری که پاچه اش خیلی بالاعه و اون موهات بری ببینی چشونه این دوتا؟ با حرص پام رو کوبیدم به زمین و گفتم: – خوابم میاد اه! اصلا به من چه؟ خودتون پاشید. نیکا با حرص بلند شد و رفت بیرون و من و ترلان برای هم ادا درآوردیم که نیکا اومد و گفت: – پسفردا مهمونی خب، این دوتا اسکلم میگن پاشید برید صبح به این زودی لباس بخرید! با حرص گفتم: – ای بزنم من این دوتارو راحت بشم! نگاهی به دیانا کردیم که غرق خواب بود با شیطنت نگاهش کردم.
که نیکا گفت: – حدیث میدونم چی داره توی اون سرت میگذره ولی نه چون دیانا اینطوری بیدار بشه و بخوای بیدارش کنی… جواب ارسلان با خودت! ادای نیکا رو درآوردم و گفتم: – بیا برو بابا! ارسلان ارسلان! میخواد چیکارکنه؟ اصلا ارسلان جرأت نداره با من دربیوفته! ترلان با خنده زد روی شونهی نیکا و گفت: – تو هزار بارم بهش بگو کو گوش شنوا؟ بیخیال حرف اون دوتا رفتم تنگ آب و که بالای سر دیانا بود و برداشتم. اصلا نمیدونم چرا دلم میخواست حرصم رو سر دیانا خالی کنم! آی ام بچه خبیث! ابروهام رو بالا و پایین کردم و یهو تنگ آب و خالی کردم روی دیانا! لامصب از دیشب تا حالا هنوز یخ بود! فکر کنم به خاطر اینکه کلی یخ گذاشتم داخلش و آب هم یه ذره! دیانا جیغی کشید و سریع بلند شد. من و میگی؟ اصلا مردم از خنده! با خنده دلم و گرفتم. – وای خدایا دلم! توروخدا نگاه قیافه ش کن!