پست های ویژه
دانلود کتاب اسمارتیز از نازنین محمدحسینی با فرمت‌های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
آریا فروهر برای مراقبت از سه فرزند پرجنب‌وجوش خود، پرستاری به نام دنیز مرادی استخدام می‌کند. دنیز دختری پرشور، بازیگوش و شوخ‌طبع است که خیلی زود فضای خانه را زیر و رو می‌کند. حضور او، نظم و سکوت زندگی آریا را به هم می‌زند، اما با همه‌ی این شیطنت‌ها، دنیز کم‌کم جایی در دل آریا باز می‌کند؛ جایی که حتی خودش هم از آن بی‌خبر است.
غذایی که توی گلوی دنیز پرید اعلام یه خرابکاری دیگت از سمتش بود. دینا به دنیز نگاه کرد که داشت خفه میشد و سعی میکرد به دینا بفهمونه که به من حرفی نزنه ولی دینا مثل بلبل داشت همه ویز رو میریخت وسط دایره. –مامان که دارو نیاز نداره. حالش هم خوبه سر و مر و گنده روزی سیصد بار دمپایی پرت میکنه تو سر من . بعد به دنیز گفت: –دنیز خفه شدی، یه ذره نوشیدنی بخور. راستی سیبیل کلفت اومده بود دم خونه میخواستن به زور بیان توی خونه ببینن چیزی رو میتونن آب کنن بردارن ببرن ولی مامان با ماهیتابه کوبید تو سر یکیشون در رفتن. دنیز که صورتش از غذایی که توی گلوش پریده بود گفت: –دینا میشه بذاری غذامو کوفت کنم بعد دربارهی این چیزا صحبت کنی؟ –نه، میترسم اومده باشن دنبالم. دنیز عصبانی شد و بلند گفت: –الان بهم میگی؟ دینا لباشو جمع کرد و گفت: –خب کی میگفتم!
گفت به اون آبجی قشنگت بگو یه جواب بله بده این پولو میزنم جای مهرش عقدش… قاشق دنیز محکم به سمت دینا پرت شد و وسط فرق سرش فرود اومد. دستم رو گرفتم جلوی دنیز که حسابی خونش جوش اومده بود و داشت سر دینا داد میکشید: –میگم ساکت باش. بعدا حرف میزنیم. –بشین غداتو بخور. دنیز عصبانی توی صورتم نگاه کرد و گفت: –من زهرمار بخورم از دست شما مرد جماعت! سرش رو توی دستش گرفت و آرنجش رو چسبوند به میز. موهاش شبیه کارتون وروجک رو هوا بود و هرکدوم به یه سمت رفته بود. به دینا اشاره زدم که از آشپزخونه بره بیرون و بعد رو کردم به دنیزو گفتم: –میبینم که دروغگو هم هستی. سرش رو از رو دستاش برداشت و با چشماش سرخ و تر که سعی داشت گریه نکنه زل زد بهم و انگشت اشارهاش رو بالا گرفت: –تو یکی دم پرم نشو ! خواست بلند بشه که محکم گفتم: –بشین…
ناراضی خودش رو که نصفه و نیمه بلند شده بود روی صندلی کوبید ولی نگاهم نکرد. –مثل ادم بگو ببینم جریان چیه. من دنبال شر نیستم خانم پرستار نامحترم. –نترس کسی به توکاری نداره. –کسی نمیدونه من اینجا زندگی میکنم. با حرص گفت: –خب به من چه؟ الان میرم یه آگهی میزنم میگم بشتابید بشتابید فوتبالیست محبوبتون، همونی که براش یقه جرواجر میکنین اینجا زندگی میکنه بدویین بیاین باهاش عکس بگیرین. سری از تاسف تکون داد و نفسش رو فوت کرد. ندیده بودم اینطوری درمونده باشه. –گفتم بدونی چنین اتفاقی بیوفته از چشم تو میبینم. –همه ی دنیا که مارو ساییدن توام روش. خیالی نیست. بعد خم شد و گفت: –اجازه میفرمایین از خدمت شما مرخص بشم؟ بچه ها کلاس دارن باید حاضرشون کنم. خودم زودتر بلند شدم. اومدم یه قدم بردارم که دیدم پام درد میکنه و نمیتونم درست راه برم.
لنگ لنگون خودم رو رسوندم بیرون که دینا هین بلندی کشید: –وای چی شده؟ چرا لنگ میزنین؟ –آسیب دیده، توی بازی اخیر… دستش روکوبید به لپش و گفت: –خاک… دنیز پرید وسط حرفش و نذاشت تمومش کنه: –حاضر شو تشریفت رو ببر. الان راه بیوفتی غروب میرسی . دختره ناراحت از اینکه مجبوره بره شونه هاش افتاد پایین که گفتم: –دوست داری بیشتر بمون. –نه باید بره. امنیت نداره. د برو دیگه! دینا با ناراحتی حاضر شد و دنیز هم بچه ها رو لباس پوشوند تا برن برای شنا . یکمی که گذشته بود دنیز اومد بالا. من همچنان روی پهلوی چپم خوابیده بودم و داشتم با آیلا بازی میکردم. کارت ها رو چیده بود و شبیه به هم ها رو پیدا میکرد. –چرا اومدی؟ –آقا شاهین گفت ساعت اول من نباشم که بهم وابسته نشن. ابروم رو دادم بالا و خواستم معترض بشم. –بخدا با همین میزنم وسط فرق سرت ها! مربیشون گفته…
