دانلود کتاب هوکاره از مهسا عادلی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان درباره دو برادریست که به جبر روزگار، روزهایشان را جدا و به دور از هم سپری میکنند؛ آروکو در ایران و دیاکو در دبی! آروکو که عشق و علاقه او را به سمت هنر و عکاسی و تئاتر کشانده است، با دختری به نام الآی آشنا میشود؛ دختری که مهارتش در تئاتر و بازیگری زبانزد است. در سوی دیگر داستان دیاکو وجود دارد. دیاکویی که نزدیکانش قصد زمین زدن او را دارند، اما با برگشت او به ایران ورق برمیگردد و همه چیز را تغییر میدهد …!
صدای بلند موزیک دودو رقص نور چشمانش را به درد آوردند. دست روی جفت چشمانش گذاشت و محکم فشرد. صدای دختر جایی میان سلولهای مغزی اش پیچید حال خود را نمیفهمید. چشم چرخاند میان بار و با ندیدن دختر شانه به دیوار تکیه زد. -دياكو؟ سر چرخاند و نگاهش به نگاه شهریار گره خورد. -خوبی؟ چیشد؟ دیاکو شانه بالا انداخت، سرانگشت سبابه روی چروک پیشانی کشید و خیره شهریار ماند. -نمیدونم… یه سری جمله عجیب غریب گفت و رفت! اصلا نفهمیدم کی بود. لب جلو داد و باز شانه بالا انداخت، نفس از سینه خارج کرد. -گور باباش! من میرم خونه نمیای؟ شهریار گوشهی بینی
خاراند و دست در جین فرو برد. -عجب! نه نمیآم، با ویونا میخوام برم بیرون. دیاکو سر تکان داد با خداحافظی سرسری راهش را سمت در کج کرد تا از فضای متشنج بار فرار کند. حداقل امشب برایش آزار دهنده شده بود. امشب که خاطراتی در ذهنش به زنگ درآمده بود. امشب باید میرفت تا بلکه کمی جان و روحش را صیقل دهد. بتراشد و از نو بسازد. شاید حال آن شمشیر ناموزونی بود که باید جلا داده میشد تا زیبایی گذشته را به دست آورد. هرچند که بعید میدانست در وجودش جز سیاهی چیزی مانده باشد. او جز چشمانش سیاهی مطلق بود. سیاهی بدون نقطه ای روشن سیاهی بدون روزنه ای از نور!
سیاهی بدون روزنه ای از نور از در اصلی رد شد و دستی برای نگهبان تکان داد. موبایل از جیب جین سیاهش بیرون کشید. نگاه به چند تماس از دست رفته انداخت و ضربی بر روی سنگ فرش های زیر پاهایش گرفت. پیامک پدر را از نظر گذراند و بدون اعتنا موبایل را میان مشت گرفت ماشین سیاه مقابل پاهایش ایستاد سر برای نگهبان تکان داد و زیر لب تشکر کرد. تن روی صندلی نشاند و محوطه را دور زد. موبایل را رو صندلی شاگرد انداخت و آرنج به لبه پنجره تکیه زد ذهنش لحظهای سمت دختر پرواز کرد گردن خم کرد، به یاد چشمانش انگشتانش به دور فرمان قفل شد. دختر کم به عمرش ندیده بود اما …