دانلود رمان زهاراز آرزو نامداری با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
سردار، مردی به سیویک سالگی رسیده، زخمی قدیمی بر دل دارد که او را به خانوادهای کامیاب میکشاند. در میانه این کینهای کهنه، آهوی نوزده ساله، با بیماری چون بلور و نگاهی پر از معصومیت، بیخبر از نقشهی شوم، در دام میافتد. سردار و دوست دلربایش تلهای بر سر راه این نوهی پاک حسین علیخان کامیاب عاطفهاند. مردی که حرمت ناموسش را با جانش پاس میدارد. اما آیا سردار می خواهد دل سنگینش را در برابر معصومیت آهو حفظ کند، یا عشق همه چیز را تغییر خواهد داد؟
سکوت میکند تا حرفم را ادامه دهم.آب دهانم را قورت میدهم و نگاهم را بالا میگیریم…. منتظر است… _او اون از من…ی یه انتظاراتی داره که…م من نمیتونم… ابروهایش در هم فرو میروند _چی رو نمیتونی…؟خجالت میکشی…؟ لب هایم را روی هم فشار میدهم تا باز هم بغضم سر باز نکند _آره…ی یعنی نه… _بهش علاقه مند شدی ولی شرم و حیای کوفتیت دست و پاتو بسته…چی بگم…؟ دست به صورتم میکشم _خ خب من هفته ای یک بار می میینمش…چ چطور میتونم ت تو ب برخوردای اول…اوووونجوری که اون می میخواد باشم…؟ جیران موهایش را پشت گوشش میفرستد _این تقصیر تو نیست…باید تلاش کنی کنار بیای ولی اونم باید تو رو درک کنه…برخورد تندی باهات داشته…؟ سیبک گلویم همراه با آن گردوی کوچک خانه کرده ، تکان میخورد.جیران پوف کلافه ای میکشد و از جا بلند میشود .
_چه میشه کرد…؟خب تو یه عمر اینجوری بزرگ شدی…با شرم و حیای مسخره ای که حدس میزنم تو حموم به خودتم نگاه کنی صورتت گل بندازه… لبم را گاز میگیرم…من واقعا غیر قابل تحمل بودم… _تو مگه دلت براش تنگ نمیشه…؟ جلو می آید به خدا من شبی هزار بار آرزو میکردم آرش اینجا میبود…میگفتم اگر ایران بود یواشکی میرفتم دیدنش…میرفتم تو اتاقش..چه میدونم…زن اگر واقعا زن باشه ، قبل از اینکه طرفش چیزی بخواد ، رو هوا مطلبو میگیره… _ش شما قبل از عروسی…. جیران میخندد _چی فکر کردی پس…؟سه سال منتظرش بودم همون شب اولی که اومد اتاقم خودمو دو دستی تقدیمش کردم… خنده اش بیشتر میشود و من برق درخشان چشم هایش را میبینم _ی یعنی قبل از محرمیت…؟ مردمک های گشاد شده از تعجب من را که میبیند بیشتر میخندد :نه بابا…چی فکر کردی دیگه…
شب اول منظورم همون شب محرمیتمون بود… آه غلیظی میکشم و او با حالت دلسوزانه کنارم مینشیند _بلد نیستی دلبری کنی اونم باهات سرد برخورد میکنه…؟ نگاهش میکنم… آن لحظات پُر حرارت را به یاد می آورم و گونه هایم گر میگیرند… _ شوهرت یه کم ُخشکه…زیادی خونسرده…باید راش بندازی..دلبری کنی و راش بندازی!… خشک است…؟ نه… این من هستم که دائم همه چیز را خراب میکنم…. _چ چکار باید بکنم….؟ تکانی به تن خودش میدهد و میخندد _خوب جایی اومدی… توجه کنی قشنگ ازت یه دلبر همه فن حریف میسازم!…. _نمیشه یه کم بیشتر بمونید…؟ آرش قاشق را در ظرف خورشت میگذارد و در جواب آق بابا چانه ای بالا می اندازد : _نه آقاجون…باید تا دو سه هفته ی دیگه از ایران برم وگرنه اقامتم به مشکل میخوره… جیران با لبهای آویزان فقط غذایش را هم میزند.
و زن عمو با دستمال دور دهان جیوان را پاک میکند : _آرش جان یه کم کارای اقامت جیران رو عقب بنداز من یه دل سیر با دخترم برم خرید!…. جیران بیشتر اخم میکند و تا میخواهد اعتراض کند ، خانم جون نگاه جدی اش را در چشمانش میریزد_اینا زن و شوهرن…باید کنار هم باشن…خرید رو شما هر وقت بخوای راننده هامثل همیشه میرسوننت!… همگی از لحن تند خانم جون در سکوت فرو میروند… او را با مهربانی ذاتی اش میشناختیم و این برخورد ، کمی دور از انتظار بود… آق بابا دست روی ریش هایش میکشد و اخم هایش در هم میروند _از کی تا حالا شما دوتا با هم تنها میرین خرید…؟ زن عمو دستپاچه تر از قبل ، پیشبند جیوان را برمیدارد برو پسرم…فاطیما برات قصه میگه… فاطی دست جیوان را میگیرد و هر دو میروند. بعد از آن روزی که با آق بابا بحثم شده بود و کارش به بیمارستان کشید.