دانلود کتاب سووشون از سیمین دانشور با فرمت های pdf ، اندروید، آیفون و جاوا نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
رمان سووشون نوشتهٔ سیمین دانشور، از آثار برجستهٔ چند دههٔ اخیر ادبیات فارسی است. دانشور در این اثر، تصویری گویا و دلنشین از زندگی فئودالی در دوران اشغال ایران توسط نیروهای انگلیسی ارائه میدهد. بهرهگیری از واژهها و اصطلاحات محلی شیرازی، به جذابیت و واقعگرایی داستان افزوده است. یکی از امتیازهای مهم سووشون، نثر روان و ساختار سادهٔ آن است که ارتباط خواننده با متن را آسان میکند.
«چطور شد اینقدر زود آمدی؟ کلو را هم با خودت آوردهای . یوسف گفت: «فردا صبح زود بفرستش حمام و نو نوارش کن . به فرزندی قبولش کرده ام ، پدرش را من کشتم ، دیگر نتوانستم ده بمانم .» دل زری فرو ریخت : من که سر در نمی آورم. پدر کلو را تو کشتی؟ چوپانمان را ؟ تو ؟ محال است .» یوسف سرش را در دو دست گرفت و گفت : «حرفش را نزن . سرم نزديك است بتركد .» زری گفت: «آخر بگو چه شده …» یوسف گفت : «برای همین آمدم شهر که به تو بگویم. همه کارهایم را زمین گذاشتم و آمدم که برایت درد دل کنم ، اما تو نبودی .» زری کنار شوهر روی يك صندلی دیگر نشست و سر او را روی شانه خود گذاشت و گردنش را نوازش کرد و لاله گوشش را بوسید و گفت : ببین عزیز دلم ، من که علم غیب نداشتم که تو می آیی . حالا تو بگو من میشنوم . دلت را خالی کن .»
یوسف گفت : بنا بود آخرین دسته گوسفندها را ببرد ییلاق پیش از رفتن دو تا گوسفند را کشته ، قورمه کرده، در خيك چپانیده بود. نمیدانم چرا این کار را کرده بود. هیچوقت همچین کاری نمی کرد .» زری گفت : «خوب عزیزم ، خودت میگفتی که مردم از ترس قحطی حرص میزنند .» یوسف پا شد به قدم زدن پرداخت و بی توجه به حرف زن ادامه داد: از چشم کد خدا که چیزی پنهان نمیماند . آمد جلو همه به من خبر داد . میخواستم به روی خودم نیاورم، اما مگر کدخدا ول کن بود؟ دم غروب که چوپان گوسفندها را برگرداند باز یادآوری کرد . مجبور شدم باز خواست کنم . از چوپان پرسیدم چرا دو تا گوسفند کم داری ؟ جواب داد : به سر خودت گرگ خورده ، به موهایت قسم . کدخدا دخالت کرد که اگر راست میگویی قسم حضرت عباس بخور. هفت قدم رو به قبله بردار و قسم حضرت عباس بخور .» و ساکت شد.
و پس از لحظه ای دنبال کرد : می دیدم که پاهایش میلرزد. من احمق میدیدم . گذاشتم قسم بخورد. شبش دل درد گرفت. رفتم به خانه خرابه اش . مثل گوسفند چشم هایش را به من دوخت و حلال بودی طلبید. داد زدم از اول حلالت کرده بودم . تو که مرا میشناسی. اما فایده نداشت . اشك از گوشه چشم هایش سرازیر شد روی بالش چرکش . شراب و نبات داغ کردم که بخورد . نخورد . گفت: چقدر گناه بکنم ؟ همه میدانند که حضرت عباس بی طاقت است . فریاد زدم: مرد ، اگر من صاحب گوسفندها هستم که حلالت کرده ام . گفت حضرت عباس به کمرم زده، تو دیگر کاری نمیتوانی بکنی . گوسفندها را بسپار دست برادرم ببرد ییلاق بعد کنار زنش روی صندلی نشست و ادامه داد : « به معصومه زن یارقلی اشاره کرد و او رفت دو تا خيك پرقیمه ، نمیدانم از کجا آورد و انداخت جلوم .
دلم میخواست زمین سرباز کند و ببلعدم …» زری به آرامی :گفت ببین جان دلم ، تقصیر تو که نبوده. تقصیر کدخدای بی چشم و رو بوده. خوب . او هم قسم دروغ خورده ، شاید هم پرخوری کرده بوده. چرا راه دور میروی؟ شاید تیفوس گرفته بوده. شاید هم خدا خواسته است پسرش را به سر و سامانی برساند. ما که از مثبت خدا خبر نداریم . شاید خدا خواسته پرش با سواد بار بیاید .» خدیجه به ایوان آمد و چراغ ایوان را روشن کرد . بعد به باغ به سراغ رختخواب ها آمد. رختخواب دوقلوها را روی تختهای چوبی ، آن طرف دیگر حوض پهن کرد و پشه بند هایشان را زد . به تخت خسرو که رسید چادر شب را کنار زد و تشك را انداخت و پرسید: «خانم ، پتوی خسروخان را شما جایی گذاشته اید ؟» زری از همانجا که نشسته بود جواب داد: «نه . شاید خودت
انداخته ای زیر اطو .» خدیجه گفت : « نه خانم .»