دانلود رمان ئاکام از رز مشکی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
پسرِ کُردی که توی ۱۵ سالگی بهئالا (آلا) دختر همسایشون دست درازی می کنه و از ترسش فرار می کنه و میره تهران و تبدیل به مردی خشک و متعصب میشه حالا بعد از ۱۰سال با ئالا روبرو شده! ئالا دخترِلوندی که غیرت ئاکام رو بخاطر اشتباهش به چالش می کشه!
صدای اِف اِف در فضای پذیرایی پیچید. احتمالا امیر بود برای همین هم از جایم بلند شدم تا در را باز کنم که تیمور با اخم نگاهم کرد و لب زد: -بشین تهمینه باز می کنه! با ابرو های بالا رفته نگاهش کردم و به آرامی سر جایم نشستم و او با نگاه اخم آلودی لب زد: -آرش جان اینجاست چون با دیدن عکست از تو خوشش اومده. تو رو از من خواستگاری کرد و من جواب مثبت دادم! با چشم های گرد نگاهش کردم! چه می گفت!؟ جواب مثبت داده؟ باز هم گذشته داشت تکرار میشد.
انگار با این تفاوت که من نه تنها یک زن مستقل بودم بلکه حالا شوهر هم داشتم! تیرشان به سنگ خورده بود اینبار! آمدم حرفی بزنم که تیمور بدون توجه میان حرفم پرید و دستوری لب زد: -بی چون و چرا باید عقد کنی… فهمیدی! با صدای افتادن چیزی با هول به عقب برگشت که نگاهم روی سبد گلی که روی زمین افتاده بود نشست و با ترس لب زدم: -ئاکام!! آب دهانم را قورت دادم. با ترس از جایم بلند شدم تا سمتش بروم که با نگاهی سرخ و اخمالود به دستپاچگیم خیره شد. کف دستش را به معنای متوقف شدنم بالا آورد!
حضور اَسرین را دقیقا پشت سرم احساس کردم و برای یک لحظه غافل از همه چیز فقط یک چیز را احساس کردم! حمایت؛ حمایتی خواهرانه! با این حال انا مضطرب سمتم پا تند کردم و دستی که در هوا برای ایستادنم به سمتم گرفته بود را میان دستانم کشیدم! خون به پا می کرد؛ مردی که از زنش، مقابل چشمانش خواستگاری میشد! غیرت را حتی مردان نامردی چون ئاکام هم برای ناموسشان داشتند… می فهمیدم ! نگاهش خروار ها حرف داشت… نگاهی که در چشمانِ ترسیده ام خیره بود؛ یک دنیا حرف داشت!…